این روزها، به تاسفی و به اندوهی، کم حوصلهام. اگر روزی مولانا شمس تبریزی، آن دانستهی راههای آسمانی نوشت: آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، لاغیر. یکی هم او خواندی هم غیر. یکی نه او خواندی نه غیر» امروز در سدهای دیگر، این نافهم کرده آن راها، به ناچاری و به اضطراب از خطی برای عابر پیاده مینویسد. به ناچاری و ناامیدی مینویسد که نوشتن از شهر و خطوط شهری، گوشی شنوا میخواهد و به اضطراب مینویسد از آن رو که هر زمان که در کوی و خیابان شهر تاریخیاش میپیماید، جدال مرگ و زندگی خود و عزیزانش را به چشم میبیند.
از جمعه پنجم مهرماه تا کنون که بامداد نهم مهر است، در خود و بیرون از خود و میان خطوط ناروشن عابر پیاده شهرم کاشان، پیچ و تاب میخورم. به این فکر میکنم در آستانهی پاییز و بازگشایی مدارس، چرا شهرداری و شورای محترم ترافیک و دیگر مدیران شهری، هیچ اندیشهای برای نو کردن خطوط عابر پیاده خیابانها نکردهاند. در بسیاری از خیابانهای کاشان، خطوط عابر پیاده، به تیرهگی یا به ساییدهگی گراییدهاند و پارهای نیز محو شده و پارهای از جاها، از مهم جایها، هیچ خط عابر پیادهای نیست که نیست تا به چشم آید. ایمنی تردد عبور عابر پیاده از خیابان، آن هم کودکان و نوجوانانی که با سرخوشی و گاه سر به هوایی از حصار مدرسه میگریزند یا بدان پناه میبرند؛ در کوی و خیابانمان بر عهدهی کیست؟ بارها شنیده و خواندهاید: من قتل نفسن او فساد فی الارض فکانما قتل الناس جمعیا و من احیاها فکانما احیاها الناس جمعیا ». (مائده، آیه 437 ) نجات یک تن، نجات آدمی و مرگ یک تن، مرگ همگی است.
از خیابان فاضل نراقی که به قول احسان نراقی، مسقطالرسِ من است، سمت میدان کمالالملک میرفتم. سه راه علوی، تبلیغات روز جهانی گردشگری، به یادبود و گرامی داشت آن اشاره داشت. نگاهم به خط بیرنگ عابر پیاده پایین آن افتاد. و یاد بارها باری افتادم که گردشگران خارجی را دیده بودم که به سان مرغی پرکنده در عبور از خیابانهای کاشان، پر پر میزدند. چرا که ماشینهای این شهر، فهمی از توقف و ایستادنِ، نیافتهاند. از آنجا به خیابان علوی پیچیدم. پرتردد ترین نقطه، یکی محوطه روبهروی حمام سلطان امیرحمد است که آنجا نیز خط عابر پیاده، روح و راه خویش را از دست داده بود. به راستی پنجم مهر باشد. روز جهانی گردشگری باشد. در شهر گردشگری کاشان باشد، ایمنی تردد و عبور گردشگرانش را کدام نهاد، کی و چگونه میخواهد تامین کند.
روبهروی مسجد آقابزرگ همان، میدان کمالالملک همان و بعد حوالی چهاراه نیز همان. از چهاراه سمت سهراه غزنوی پیچیدم. بعد خ مدرسه ( خ سپاه)، و بعد بلوار مطهری. به تقریب همهجا، خطهای بیرنگ عابر پیاده درون چشمهایم ریخت. کاشان را دور زدم. کمربندی، خ استاد طالقانی، چهارراه امیریه، خ نطنز و خ غیاث الدین. میدان قاضی اسد و خ ملامحسن فیض، خیابان به خیابان چرخیدم. ناباورانه و در خود گفتم: وای بر من و بر روزگار من! چرا توجهام به حضور چند هزارکودک و نوجوانی نیست که این روزها از کوی و خیابان میگذرند.
در این گشت و گذار بیفیض در آدینه روز خیابانهای کاشان، قریب سی عکس گرفتم از خطهای عابر پیاده که چندی از آن را به گواه میگذارم. ناگفته نماند پارهای جایها، مهم جایها، هیچ خطی برای عابر پیاده نیست. نمونه روشنش، ابتدای خ نطنز، در مجاورت تالار و کتابخانه ملامحسن فیض و کانون پرورش فکری و کودکان این شهر است. اگر نگویم صدها که روزانه دهها کودک و نوجوان و عابر پیاده، ناچار به عبور از خیابان هستند. دریغ از خطی ولو خط ساییدهای از عابر پیاده. نیز خ غیاث الدین، در ورودی مزار دشت افروز. و لابد فراوانی جاهای دیگر که بایسته است برای عبور عابر پیاده، خطی اندیشیده شود.
با معاونت محترم حمل و نقل و ترافیک شهری گفت و گوی کوتاهی داشتم که در پاسخ، سه مسئله را به وضوح بیان کردند. نخست بودنِ خطوط عابر پیاده اما کم رنگ شدن آنها در زیر لایهی چربی و سیاهی لاستیک ماشینها، دوم نبود بودجه کافی و نیامدن پیمانکاران برای تازه کردن خطوط. سه دیگر؛ ناچیز بودن چنین مسائلی در چشم و ذهن و دل مدیرانِ شهری و مهم انگاشتن پروژههای پرطمطراق و به چشم آمدنی.
از سویی دیگر آشکارم کرد که بر اساس ماده بیست و سه قانون رسیدگی به تخلفات راهنمایی و رانندگی، از درآمد حاصل از جرائم، از سال 91 تا 97، تنها سی درصد مبالغ تخصیصی از استان پرداخت و هفتاد درصد الباقی آن پرداخت نشده است. به عبارت دیگر، طی این سالها جمعا مبلغی برابر یک میلیارد و هشت میلیون تومان وصول شده و این در حالی بوده است که شهرداری کاشان، تنها در یک سال مالی و تنها برای یک فعالیت اجرایی در خط کشی معابر، در حدود دو میلیارد تومان هزینه کرده است. مخفی نماند که دهها پروژه تاسیسی و اصلاحی دیگر؛ نظیر اصلاح طرح هندسی معابر، نوسازی و ساماندهی حمل و نقل عمومی، احداث پلهای روگذر، پیگیری و انجام سه فاز نخست سند مطالعات جامع حمل و نقل و.، با اقلِ تامین هزینه، پیش رفته و به پیش میرود.
واقعیت آن است که دانستن این مسائل، فشار مضاعفی بر نویسنده تحمیل کرد. از سویی، مطالبهگرانه پی جوی مطالباتی بوده که ایمنی تردد در شهرمان، خاصه برای عابر پیاده را افزایش دهد و از سوی دیگر، در مییابد که شهرداری به عنوان یکی از دستگاههای عامل، فراتر از توانی که قانونگذار برایش تعیین کرده، عمل کرده و از کوششی فروگزاری نکرده است. دانستن این دادهها، هرچند انصاف آدمی را در نوشتن فزونی میبخشد، اما تغییری در واقعیت جاری و وضعیت موجود معابرمان به وجود نمیآورد.
از این منظر همچنان ضروری و به حق و بایسته میدانم نه تنها شهرداری که همهی مدیران محترم شهری و اعضای محترم شورای شهری و همشهریان گرامیام را مخاطب خود بپندارم.
شمار فراوانی از فرزندان دلبند و نوههای گرامیتان، راه خانه تا مدرسهاشان را با سرویس مدرسه میپیمایند. دقیقن از آستانهی درهای خانه تا آستانهی درهای دبستان و مدرسه را با سرویس خصوصی و با ماشین طی میکنند و طبیعی است برای شما که چندان وقعی بر حال و روز کوچه و خیابان و ناامنی و ناایمنیهای پیداتر از پیدای آن ننهید. اما یادتان باشد هر کودکی که در کوی و برزن، از کوچه و خیابان شهر ِپر آشوبی چون کاشان بگذرد، مسئول حفظ جان و امنیت او نیز به شمار میآیید. حضور این همه سرویس مدرسه در شهری مثل کاشان، نشانهی روشنی است بر این ناامنی و ناایمنی راه و کژراهِ کوچه و خیابانهامان. لابد زهی خوشبختی و سعادت ما!
واقعیتی است که کمرنگی و بیرنگی و غیاب خطوط عابر پیاده، بیتوجهی همشهریان فهم ناداشته از عابر پیاده را افزایش میدهد. واقعن در روشنای روز و تاریکنای شب، این خطوط کمرنگ و بیجان عابر، هیچ توجهی را به خود جلب نمیکند کافی است کمی فرصت گذاریم و به گوگل سری بزنیم. مشخصات و مختصات خط عابر پیاده و چند و چون و بایستگی آن را بازخوانی کنیم. به تقریب نمونه های فراوانی از خطوط عابر پیاده را می بینیم که به واسطهی رنگ آمیزی مضاعف، و گاه استفاده از دیگر خطوط گرافیگی، سبب بیشتر شدن توجه رانندگان و عابران میشوند.
ناگفته نماند مای سوار شونده بر ماشین نیز، نه تنها پشت چراغ راهنمایی چهارراهها، که هرجا روندهی پیادهای بر خط عابر پیاده میبینیم، موظف و مسئول به ایستادنیم. نیروی محترم راهنمایی و رانندگی، همان گونه که کوشش بایستهای کرد تا بستن کمربند ایمنی را آموزش داده و برای نبستن آن جریمه گرفت، موظف به جریمهی من است هنگامی که به خطوط عابر پیاده بیتوجهم. همان گونه که موظف به آموزش صحیح و عمومی در جهت ارتقای فرهنگ رانندگی و حمل و نقل است.
از سوی دیگر، ما؛ مای همهی مردم شهر، ضرورت دارد همانگونه که بر چهاردیوار خانههامان و آبادی و عمرانش همت میگماریم، درک و فهم و دانستگیمان را از شهرمان فزونی بخشیم و به آبادی و عمرانش دل ببندیم. یادمان باشد شهر بیعابر پیاده ، شهر بیدوچرخه و دوچرخهسوار، شهر بیخطوط فراگیر و مناسبِ حمل و نقل عمومی، قبرستانِ سنگین و مهیب و آلودهای میشود از ماشینهایی که آرام و گاه تنداتند، عرصه را بر زندگان خواهند بست. پیادهراههای شهری، فاقد ایمنی در حرکت، فاقد جذابیت بصری، و متاسفانه بسیاریشان فاقد شرایط قدم زدنانند. و این مسئله، ضریب حضور ماشین را در شهر افزوده است. دوگانهی نابرابر ماشین ـ انسان را با حضور پیادهامان، با دوچرخهسواریمان و با استفاده از وسایل نقلیه عمومی، به نفع انسان تغییر دهیم و یادمان باشد شهر انسانی، با حضور و زیستِ ایمن انسان، معنا پیدا میکند.
چند شبی پیش با دوست نویسنده، رومهنگار و حقوقدانم، قراری داشتیم درباره موضوعی که مدتهاست لاینحل مانده برایمان.
آن دوست میگفت در راه که میآمده، به این میاندیشیده که شهر بیرون از مسئولین اداری و آدمها و سمتهای حقوقی و حقیقیشان، شهر بیرون از بود و نبودِ فرماندار و شهردار و دیگر آدمهایش، چگونه دوام و بقا مییابد. و او در خود یافته بود با سلسلهای از قوانین و نهادهای اجتماعی و ی و اقتصادی است که شهر قوام مییابد و قهرن و قطعن، چند و چون این قوانین و نهادها هم، بیحضور فرهنگ و انسجام بخشی آن، شکل و طرح نمیگیرد. به عبارتی دیگر، آنچه یک شهر و روابط مردمانش را میسازد، افراد، نهادها و سازمانها و قوانین هستند، فراتر و مهمتر از قوانین، درونمایه و چند و چون آن قوانین مهماند. نیز دانسته همه اینها، برخاسته از فرهنگ و طراز فرهنگی آدمهای یک شهر و سرزمین است که با هم، چند و چون شهر را میسازند.
آن گرامی دوست از دریافتها و مکاشفههای درونیاش میگفت که صدای بلندگویی از خانهی همسایهای، ناگاه اوج گرفت و هر لحظه بیشتر شد. آن وقتِ شب، حوالی ساعت ده و نیم، صدای لعن خواهی گوینده در آن، ساری و جاری شد. لعن الله آل زیاد. لعن الله آل مروان . یوم القیامه.»
میان درگیریام با قوانین ناکارآمد اداری، و اندیشیدنم به حوزهی فرهنگ و اثرگذاریاش بر شیوه زیستمان، به ناگاه پرت شدم در دشت نینوا و آنچه برآنان گذشت که خود انتخابگر آن بودند و آنچه بر پدران ما گذشت و آنچه برما میگذردکه هم انتخابگریاش با ماست.
این روزها کتابی میخواندم از ملاعبدالرسول مدنی، ملای روشنفکر و باسواد کاشان در دوره قاجار. کتاب کلمات انجمن» که به کوشش و تصحیح دوست دانشپژوه، دکتر سید محمود سادات بیدگلی در سال جاری توسط انتشارات شیرازه به چاپ رسیده است. ملاعبدالرسول از کمیابترین ملایان منطقهی کاشان است که سودای فهم اجتماعی، قانونخواهی و مشروطهطلبی داشته است. از او سه کتاب ارزشمند تاریخ اشرار»، رساله انصافیه» و کلمات انجمن» را خواندهام و سپاسگزار روزگارم که فرصتی فراهم شد تا با او و حوزههای اندیشگی و زیست انسانیاش آشنایی پیدا کنم.
آنجا و الان به این مسئله اندیشیدم و میاندیشم که صدسال پیش، در شهر دارالمومنین کاشان، چرا ملّای اندیشهورزی چون عبدالرسول، فریاد میکشد: چقدر اهالی کاشان بیشان بیتربیتاند! چه قدر وحشیاند! چه قدر حسرت باید به حال آنها خورد! نمیدانم کی خواهد بود ببینم: یک حرکت آنها از روی شعور و قاعده است.» (کلمات انجمن، ص 81 )
حالا اگرچه نمیتوانم حال پاکان را با خود قیاس کنم، ولی واقعن میاندیشم آیا ملاعبدالرسول بیش از هرچیز، از نادانی و جهل عوامانه مردم، فریاد عزا برنداشته است؟
حالا نیز همینایم. پسینِ صد سال، زیست انسانیمان، دور از کتاب، دور از اندیشهورزی و دور از فر و فرهنگ و فرزانگی، همچنان توامان و همراهان کممایگی و بیمایگی میگذرد. تاسفبار آنکه زمان به زمان، فروکاهیدهتر نیز شدهایم.
ازچه رو، چند و چون عزاداریها و گفتمان عزاپردازان شهرمان، اینقدر بدوی، دور از شان و آداب و زیست بایستهی امروزمان برگزار میشود؟ از چه رو کاسه به دست، از عزاخانه و غذاخانهی حسینی بیرون آمده، کوی و برزن را با ظروف یکبار مصرف، انباشته از زباله میکنیم. از چه رو هیاتهای مذهبیمان گاهی که به معابر عمومی میرسند، به جای سرعت بخشی به حرکتشان، میان خیابان چهارپایه میگذارند و فریاد یا حسین عطشانا سر میدهند. ازچه رو، راه بستن را بر عابران روا میداریم و رفتارها و کنشهای نمایشیمان، با اغراقی تمام، نشانهی فهممان از روزگاری میشود که بر مای ما و مای میهنمان میرود. چندی بعد نیز، عاشقانه، عارفانه، میلیونها تَن راهی سفر کربلا میشویم، نادانسته که سرزمینمان، دشت بلا خوردهای از بیفرهنگی، بیمعیشتی و خام ورزی غیرعالمانه شده است. به یاد فخرالدین عراقی میافتم در آن بیتابی شاعرانهاش: به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند / که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی.
هر سال، ده روز مانده به محرم به پیشبازی عزا رفته، شهر و دیارمان را سیاه پوش میکنیم. دههای پیش از عاشورا، دهه دوم، دهه سوم و بعد ماه صفر، هفتاد روز، کوی و برزن، کوچه و بازار آمیخته به رنگ ماتم شده، عزاخانهای میشود شهر افسردهی کاشان. در این میان، بساط مداحی و پامنبری گرم، هر بچه دانشآموزی اگر نیمدانگ صدایی دارد، به نیکی مییابد آموختن مداحی به زرگری آموختن مانندهتر است. و شگفت دانشآموزی پارهی تنم که این دو را با هم میآموخت.
هستند در کوی و برزن، آنان که رسولوار، زیسته و میزیند، اندیشهورزانه، به یافتههای رهایی بخش دینداری درآمیختهاند، میکوشند خلق را به روشنا برسانند، پارهای نیز هجو شده، محروم مانده از درس و دانشکده، سر به سودای یافتن آدمی، دیوژن وار، با چراغ گرد شهر همیگردند: کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.» خون خورده در خویش میگریند. حرمت بسیاریشان برمن و ما واجب، به احترامشان کلاه از سر بر میکشم. و نیک میدانم اینان کجا و کلاف درهم ریخته خلق با سوگ و هایهایشان کجا. و یا آن پیران ساده وشی که بیاختیار، با یاد اهل خِیام، بیهای و هو، اشک از گونههاشان جاری میشوند و پسینِ نیایش و راز و رمز و صفای درونِشان، علیرغم افتادگی، بر سر کاری مشغولند و نان از کف خویش میخورند.
میبینم این روزها، فریاد لعن الله آل مروان و آل یزید و آل زیاد بلند است. و میاندیشم به راستی، در آنی که اکنون است، آل زیاد کیست؟ و اگر قرار باشد وجوه جسمانی و تجسد آن طایفه را در هم عصران بجوییم، ایشان کیانند؟ آیا ااما والانشینان، بر تخت ماندگان، یزیدیاند؟ بیمحاکمه در بند ماندهگان چه؟ و ما فروکاهیدهگان، کدامین؟ کهایم؟
آن گرانمایه دوست رفت. و من به خود فروغلطیدم. مدتهاست آموختهام انگشت اشارهام را به خود بگیرانم. آموختهام پلشتی و کنشهای غیرانسانی خود را بیابم و دیگران را بِهلم. دیدم فیالواقع، من، منِ روای، بسیاری از گاه و بیگاه، خود، تجسد ابوسفیانم و تجسد ابوجهلم.
با خود میاندیشم آنگاه که تکه زبالهای ولو فیلتر سیگاری به بیرون از خانه و ماشین پرت میکنم. آنگاه که احترامی برای پیران قائل نیام، آنگاه که به حقوق کودکان بیتوجهم. به حق داشتن زمینِ بازی در فضای شهری ایشان بیتوجهم و بیتوجهم به سهم بایستهاشان از زندگی. آنگاه، من ابوجهل که نه، خودِ جهلم.
با خود میاندیشم آیا خودخواهانه زیستن در دایرهی منافع شخصی، امری غیر انسانی است؟ آیا آنگاه که به برابری اجتماعی، آزادیهای مدنی و حقوق شهروندی خود و هم عصران نمیاندیشیم و کنشگرانه، کوششی در خور نداریم، آنگاه حق داریم خود را از قبیله آزادهگان بپنداریم؟
حالا ساعتها گذشته است و شب به نیمههایش میرسد. با خود میگویم دست بردار از این در وطن خویش غریب!» دست بردار از بازیابی و تجسدیابی برای آلهای هزارهی پیشین. حالا، اکنون، گاهی دیگر است. حالا که هم حالا و هم آینده، در این روزها رقم میخورد. ما، آلهای امروزیم. بایسته است به خود بیاندیشیم و به آنچه بایسته است باشیم.
ما دارنده و سازنده سرزمینی هستیم که حاکمانش و مردمانش، استبداد را اقتدار دانستهاند. همه راضی به رضای حاکم. همه گوش به فرمان و همه جان فدای حاکم بودهاند. همه عملهی مظلمه شدهایم وقتی توبرهامان پر و گاه حتا خالی بوده. همه شیفته و والهی قدرت بوده، شدهایم و در توجیه ذات قدسیاش کوشیدهایم. خدا، شاه، میهن.» بیچارهتر حاکم گاهی که از اسب میافتاده، عنقریب از اصل هم میافتاده است. مردمان سر به یافتن و تبعیت از حاکمی دیگر آغازیده. او را آن قبلی را یزید نامیده، سر در پی حسینی دیگر گذاشتهاند. تا اندکی دیرتر، زمانی که او نیز از اسب وا میاوفتد، یزیدی بپندارندش.
میاندیشم ما دارنده و سازنده سرزمینی هستیم که در نهایت عدل خواهی، پیجوی آنچه نیستیم مناسبتهای انسانی دادورانه است. همین یک دلیل کافی، که هم مسلکان اندیشگی و یمان را گاه علیرغم بیکفایتیهای آشکارشان، بر دیگر لایق هم میهنان، ارج نهاده و بر صدر نشاندهایم. هریک بر اریکه قدرت راه یافته، آن اریکه رها نکرده، راه بر دیگری بستهایم.
میاندیشم ما دارنده و سازنده جهانی هستیم که از نوآوری و خلاقیت سخن میگویم. اما برای دستیابی به آن کوششی نداشته و نداریم. میاندیشم نان سرزمینمان را نه از گندم، نه از تابش خورشید، نه از تابش خرد بر سرزمین جانمان،که نانِمان را از نفتمان به دست میآوریم.
ما دارنده و سازندهی سرزمین هستیم که پرونده صدها هزار شکایتمان از هم یک، همواره جاری و ساری است. ما دارنده و سازنده سرزمینی هستیم که اینک ماییم. ما خودِ خودِ جهلیم.
قریب صد سال پیش، ملاعبدالرسول به سفارش عالم بزرگ این دیار ملاحبیب الله شریف، در دفاع از حکومت قانون، در دفاع از داد، رساله انصافیه» را مینویسد. در تاریخ اشرار» از شرارت و بیداد زمانهاش مینویسد. و در کتاب کلمات انجمن» از ضرورت دانشخواهی مینویسد. از کاسه لیسی و مفتخواری پارهای نمایان مینویسد و مینویسد که : فیالحقیقه ایشان از عُمّال دیواناند؛ لباس علما پوشیدهاند و در تخریب دین پیغمبر کوشیده. فقیر نکرد مردم را مگر تقلب این طایفه و عُمّال دیوان. ترویج مذاهب باطله را نکرد و دین پیغمبر را صلی الله علیه و آله و السلم بر هم نشکست مگر اقحام این طایفه در میان علما.» (همان، ص 61) جایی دیگر طاقت نیاورده، گریان میشود: ما به غیر آنکه میگوییم مسلمانیم دیگر هیچ خبر از قواعد مسلمانی نداریم و هیچ رفتار نمیکنیم؛ لذا روز به روز مشقت معیشت و مذلتها زیاد میشود مگر آنکه عن قریبا خداوند رئوف رحمت بر ما کرده، غالب دولت حقه را و ما را از زیر ضلالت و دل تاریکی و پریشانی بیرون آورد. یارب دعای خسته دلان مستجاب کن» سخن به اینجا که رسید تمام اهل مجلس آهی کشیده آمین گفتند. من و بعضی فیالجمله گریستیم. یک نفر که قدری بیخبرتر بود پرسید چرا گریه میکنید؟ چون مجلس خاص بود گفتم مگر این تصور نکردهای که امروز بیچارهتر و پریشانتر [از] ما ایرانیها کسی نیست.» (همان، ص44)
بیکاری، بیداد میکند. دختران و پسرانمان، تحصیلات عالیه دیده! بیکار، بیخانمان، بیازدواج، بیهیچ امیدی به فردا، زمان و زمانهاشان بر باد میرود. از این رو، عزایمان را بگردانیم.
دیگر نقلی نیست . آنچه میماند عقلی است. عقلانیتی خودخواهانه و هم دیگرخواهانه. همنوع خواهانه.
|
بخش دوازدهم: از کندلوس به نیاسر و کاشان/ پایان مرداد نود وهشت
از کندلوس بیرون آمدیم و میدانستیم که میخواهیم به کاشان برگردیم. آموخته و دانسته از آنچه ندیده و ندانسته بودیم. از کجور نامی شنیده بودم و ندیده بودمش. حالا اندکی از آن را درک کرده بودیم. روستای کندلوس را و نیچکوه را و مردمش را ، اگرچه گذرا، اما فهم همین اندک به زندگی آدم معنا میدهد. هنگام آمدن نام زانوس را بر تابلویی دیده بودم. گمان بردم که از نام های جدید ویلانشینان است که بر آن منطقه گذاشتهاند. برگشتنا به لطف موزه کندلوس و عکسها و اسنادی که در آن فراهم کرده بودند، دریافتم که زانوس نامی کهن است. منطقه و ییلاقی که ناصرالدین شاه و اعوان و انصارش در آن خیمه زدهاند و لابد شکارگاه خوبی هم برایشان بوده است. نیز تصاویر قبلهی عالم با نش در کندلوس و اینکه حضرت کمالالمک هم در سفری همراه بوده و از آن نواحی تابلویی دارد.
در میانه راه ایستادیم. همه جور میوه بساط کردهاند و میدانگاهی شده بر کنار رودآب خوبی که فروشنده میگفت صدها زمین در بالادست آبیاری میشود با آب و این مازاد آن است که همیشه جاری است و میرود به پایین دست. از یکی از فروشندهها که نام فامیلیاش مختاری بود سیب خریدیم. دو کیلو و نیم به قیمت هر کیلو ده هزار تومان. میخواستم بپرسم محمد مختاری را میشناسی؟ آنکه نویسنده بود، که جوان افتاد. به میان سنی نرسیده، اصحاب مظلمه، جان آگاه و فهمیماش را ستاندد. دیدم این یک، جوانی نورس و سرخوش است. درودی و بدرودی و راه افتادیم. سه راهی کندلوس، مرزن آباد از نانوایی که آنجا بود نان آمیخته با شیر و شکر خریدیم و آمدیم سمت سیاه بیشه و باز آمدیم تا باغات رودخانهی کرج. توقفی یک ساعته. ناهار نان و پنیر و خربوزه خوردیم و ساعتی درازکش و راه افتادیم سمت کرج.
از سمت روبهرویمان، جاده سنگین از ماشینهایی بود که به سمت شمال میآمدند. مانده بودم در این جنس از تعطیلات گذرانی خلق الله. که مجبورند در پایتخت آغشته به دود و سر و صدا بمانند تا چهارشنبه عصر، تا از کارشان رها شوند و دوباره خود را بیاویزند به شلوغی و ازدحام. که لابد پاسی از شب گذشته برسند به سواحل شمالی سرزمین.
آخر سفر بودیم. در جادهی قم کاشان، حوالی ده شب، در مجتمع بین راهی مارال، وفای به عهد کردیم و با پسر نشستیم پای بساط پیتزا. شام ناسالم خوشمزه که پر بدک هم نبود. این مجموعههای بین راهی، در رفع حاجات و نیازهای جاده، واقعن در خور توجهاند. به نوعی آبروی جادههایند. بسیاری به گذشته یاد دارند که بیشتر رستورانهای بینراهی، چه کثافتی از سر و روشان میبارید. نه یک دستشویی سالم، و نه غذایی که بتوان به سلامت آن امیدی داشت. اگرچه کم هم نبودند آدمهای عزیز و دردانهای که از شلوغی شهر گریخته بودند و در جادهها، قهوهخانهای، چراغی روشن میکردند و در عزت نفس و درستکاری و سلامت، سرآمد بودند. ایرج افشار در یادداشت شادی با کاشان بودن» مینویسد: سابقها که راه خاکی بود، قهوهخانهی سن سن بهشتی دلپذیر بود. وقتی که نزدیک به فروخفتن خورشید بود، قهوهچی آبی بر زمین میپاشید و بوی خستگی زدای خاک بر میخاست. همچنین حسینآباد، نزدیک به آن. ولی امروزه هر دو از میان رفتهاست» همانجا یاد میکند از نازنین مردی به نام جعفر کبابی در کاشان: و البته از جعفر کبابی باید نام بیاورم که از نمونههای فتیان و جوانمردان بود. هم کباب عالی میپخت و هم جان در راه الهیار صالح میباخت. چه میکرد، خدا میداند. اگر بینش فرهنگی نداشت، صفت انسانی داشت.» کم نبودهاند ازین دست آزاده مردان که هم کاسب روزگاران مردم بودند و هم آنی داشتند.
ساعتی بعدتر، حوالی یازده شب کاشان نیامده، پیچیدیم سمت سه راهی سوک چم و آمدیم نیاسر. درختهای باغچهی کوچکمان، آب میخواستند و ما هم خلوتی یکی دو روزه که خستگی راه را بتکانیم. نیز یادداشتهای سفرم را کاملتر کنم و آنچه را که جا انداختهام و باید دربارهاش بنویسم، بنویسم.
از جمله آنچه ننوشتهام هزینههای چند روز پایانی سفرمان بوده که از این قرار بودهاند: یکشنبه سیام تیرماه: شیرینی مخلوط سی و چهار هزار تومان، تعمیر قلاب ماهیگیری ده هزارتومان. دوشنبه: خرید میوه چهل و نه هزار تومان، بنزین به سی هزار تومان، دمپایی سی و پنج هزارتومان، ورودی کمپ گردشگری سیترا هفت هزار تومان، آب و یخ دوازده هزارتومان، خرید کپسول پیک نیکی کوهنوردی به چهل و پنج هزار تومان، هزینه اقامت به هشتاد هزار تومان. سهشنبه: ناهار هشتادهزارتومان، کیک و نوشابه و سیگار یازده هزارتومان، تعویض صفحه کلاج در نمایندگی سایپا به یک میلیون و هفتاد هزار تومان، خرید نان پنج هزار تومان، خرید گوشت از قصابی زرین کندلوس پنجاه و شش هزارتومان، خرید ماست و دوغ در حدود بیست هزارتومان، هزینه اقامت در مدرسه کندلوس به سی هزارتومان، هزینه توقف در باغ و خرید آش دوغ و چیپس و پفک به سی و پنج هزارتومان. روز چهارشنبه: ورودیه موزه کندلوس و خرید کتاب از فروشگاه مجموعه به صد و پنجاه هزارتومان، بنزین به سی هزار تومان، عوارضی دوهزار و پانصد تومان، پیتزا در اتوبان قم به کاشان نود هزارتومان، خرید میوه و صبحانه فردا سی و پنچ هزارتومان. جمع هزینههای این چهار روز میشود یک میلیون و نهصد و شانزده هزار و پانصد تومان و با هزینههای پیشینی، جمع کل هزینه سفرمان به تقریبِ نزدیک به واقع شده است؛ سه میلیون و چهارصد و شصت و چهارهزار و چهارصد تومان.
در این مدت که کاشان بودم، یکی دو کتاب موسسهی جهانگیری را خواندم. از جمله کتاب: دژ استوناوند؛ از منوچهر ستوده و دو عزیز دیگر. استوناوند، دژی سه هزار و هشتصد ساله است که زنده یاد منوچهر ستوده، نام آن را در کتابهای ادبی و تاریخی دیده و بر آن شده است که آن را بیابد. به اختصار، از نوشتار او در پیشگفتار کتاب نقل میکنم: با برخوردن به مطالب زیاد دربارهی قلعة استوناوند در متون جغرافیایی و تاریخی، نگارنده به عظمت و ابهت این قلعه پی برد و بر آن شد که محل آن را بیابد و آثار بازماندی آن را از نزدیک مشاهده کند.» از سال 1345 ش از فرزندش که در خدمت افسری در منطقهی ورامین است، میخواهد تا در پهنهی ورامین به تحقیق بپردازد. بعدتر از جلیل آباد، از کنار رودخانهی جاجیرود به لار، ولی از قلعه استوناوند خبری نمیشنود. در ادامه مینویسد: نگارنده دست از جست و جو برنداشت تا اینکه اوایل آبان ماه 1364 در تاریخ مبارک غازانی به استوناوند هبلرود» برخورد. معلوم شد به جای کفهی ری باید در پهنهی خوار به جستجو بپردازم. [.] در دهانهی هبلهرود بر بازوی شرقی کوه مجبور شدیم به آب هبلهرود بزنیم و خود را به قلعهی اصلی برسانیم. جریان آب قابل تحمل بود ولی سردی آن طاقت فرسا. پس از رسیدن به سمت چپ آب هبلهرود و بازدید از آثار باقی ماندهی قلعه، معلوم شد دژ استوناوند همین جاست. [.] خلاصه پس از پیدا شدن محل قلعه و بررسی ابتدائی آن، روز اول آبان 1365، [.] روانهی خوار (گرمسار = فشلاق) شدیم. چهار روز تمام از بام تا شام صرف نقشهبرداری و عکسبرداری از قلعه شد و روز پنجم با دست پُر به تهران بازگشتیم.»
منوچهر ستوده، جدا از همهی داشتهها و پنداشتههایش، همهی مشغلهی علمی و نوشتههایش، به تقریب بیست سال میکوشد تا نام قلعه ـ دژی باستانی را بیابد. از سال 1345 تا 1365. به آب و آتش زدنش را در عبور از هبلهرود میتوان دید. یادباد یادشان که ایران را گرامی میداشتند و حالا پسینِِ ایشان، لابد ماییم. البته با خجلتی از آنچه که برجای میگذاریم.
اتفاق دیگر این مدت، دیدار با آقای جهانگیری بود به اتفاق دوست عزیز و دیرینهام کیهان خدیوی. در جست و جوی قوانین و چگونگی ادارهی مجموعه کندلوس برآمدیم. نوعی همسانی میان مجموعه کندلوس و مجموعهی ما وجود دارد. ایشان موزه روستایی دارند و ما موزه منوچهر شیبانی. ایشان کنار موزه، اقامتگاه دارند و فعال اقتصادیاند، ما هم مجموعهی تاریخی اقامتی احسان را در کاشان بنیاد گذاشتهایم. ایشان کتاب منتشر میکنند، ما هم؛ و البته فصلنامه کاج سبز را. آقای جهانگیری لطف کرد و ما را با وکیل و دوست گرامیاش آقای منصور کاظمی آشنا کرد و به دیدار ایشان هم شتافتیم. آقای کاظمی نیز لطف کرده، روشنای راهمان را فزونی بخشیدند. امید که هیچگاه در گستره زمان و مکان به توقفی نیانجامیم. اگرچه نیک میدانیم بنیاد و نهادسازی در حوزه کنشهای فرهنگی اجتماعی سرزمینمان، همواره با دشخواری انجام پذیرفته و میپذیرد.
این راه پیمودن و سفر کردن به فراغ بالی میسر نمیشد بیهمراهی دوستان و همکاران گرامیم در خانه تاریخی احسان و خانه تاریخی کاج. خاصه مدیران این دو مجموعه، خانم زهرا جهانگرد و آقای بهروز هاشمی. حضورشان در کاشان، اطمینان و امنیتی بود که بیدغدغه و نگرانی از چند و چون کار آنجا، به فراغتی راههای نپیموده را بپیمایم. روزگارشان به شادی بماناد.
حالا، پسینِ سفر ده روزه، پیش خود میاندیشم به آنچه که رفته و به کلماتی که نوشتهام، به رهاوردی که با خود آوردهام. اگرچه به مثابه زیره بردن به کرمان و گلاب آوردن به قمصر میماند، اما دلخوشم. دلخوش از تماشای قزوین، خیابان سپه و بازار و سرای سعدالسلطنه و نگارالسلطنهاش. دلخوشم به آقای مجسمهساز قزوین؛ آقای ارزی. به تماشای تالاب اوان و چشماندازهای زیبایش، به تماشای گازرخان و باغهای گیلاساش، به تماشای قلعهی الموت و سترگی و عظمت نهفتهی درونش، به تماشای پیچهبن و دامنههای سرسبز و دلکشاش، به تماشای سلنبار و زندگی آمیخته با طبیعت مردمش، به تماشای نیچکوه و کندلوس. به تماشای حوالی البرز کوه. به تماشای راههای نرفته و آدمهای ندیده. دلخوش و سرخوشم از تماشای وطن. سرخوش از آغاز و فرجامی که یافت برایم از کلمه و کلمات. باشد که وطن به شادی بزید و روزگار مردمانش به روشنی و دلخوشی بگراید.
|
بخش یازدهم: کندلوس/ همان شب (یکم مرداد نود و هشت)
کندلوس، در آغازش جاده به خیابانی بدل میشود و دو راه را پیش پایتان میگذارد برای تماشا. راستگاهِ خیابان، روی تابلوی بزرگی نوشته است موزه کندلوس و نرمک نرمک به بالا میرود و چپگاه، همان امتداد جاده است. که ما چپ را ادامه دادیم که ابتدا آبادی را ببینیم.
گاوهای کندلوس، آنها که شب مانیشان به کوه نیست و در دامنههای اطراف میچرند، از دشت و دامنه به خیابان آمده بودند و به خانههاشان بر میگشتند. و چقدر دیدن گاو بهتر از دیدن ماشین است. خوش آمد بسیار نیکویی است برای یک آبادی که گاوهاشان پایا و مانایند. بر عکس روستاهای زیست بومِ ما که از گاوها، هیچ اثری برجای نمانده است.
سمت چپ جاده، ساختمان کوچکی است که مزین شده به تابلو کوچکی که روی آن نوشته: دفتر شورای عالی میرکلا میخساز. میخساز گویی نامی است که بر چهار روستای کندلوس، پیده، گیلکلا و میرکلا داده میشود. چندصدمتری بالاتر، کنار گلدستههای طلایی، که همه جا سر از خاک و سبزه به در آوردهاند و متاسفانه همهجا شکلِ هم ساخته میشوند، تابلو بزرگی است به مانند سر دری برای راهیابی به کندلوس. به سانِ دروازهای و راهی سنگ چین شده و به سراشیب که شما را درون آبادی میبرد. اتوبوسی، همگی زن و دختر آمده بودند. رنگارنگ و شاد و راهنمایی که برایشان توضیح میداد.
پیاده نشده، منظر عمومی کندلوس را دیدیم. ساعت حوالی هفت بود و یک ساعت و نیمی به غروب آفتاب مانده بود. بعد از حاشیهی کندلوس جاده را ادامه دادیم که ابتدا جایی برای چادرزدن شبِمان، نشان کنیم و بعد برگردیم به تماشا. نرمک نرمک جادهی کندلوس را ادامه دادیم که آسفالت، جایش را به خاکی کوبیده و همواری داد. پیشتر رفتیم. پیرزنی از کنار جاده میرفت که سوارش کردیم. پرسیدم کجا میروی؟ گفت نیشکوه. رفتیم دو کیلومتری به تقریب و یکی دو سربالایی و پیچ که دانستیم روستای دیگری است. نیشکوه یا آنچه روی تابلو بود: نیچکوه.
نیچکوه، آخرین روستای جادهی کندلوس است بر بلندای دامنهای که درهای کم عمق را زیر پای خود دارد و بر دامنههایش، اهالی دام میچرانند و بر دشت بالای نیچکوه هم، گندم و جو میکارند و محصولات کشاورزیشان را . روستا چند محلهی به هم پیوسته دارد و خانهها عمدتن چسبیده به هم. با کوچههای کم عرض. در وردی،راستگاه جاده، تابلو صنایع نمد مالی در نیچکوه را دیدم و نیز بقعه متبرکه سید احمد را.
از دودکش حمام نیچکوه دود ملایم و اندکی بر میخاست و از درون، صدای آواز مردهایش. یعنی که زندگی برقرار است. یاد دکتر فربد، استاد مردمشناسیمان در کارشناسی ارشد تهران مرکز بخیر باد. میفرمود آن سالها که تازه حمامهای خانگی و دوش آمده بوده، بعضی روستاییها و شهریها، با آنکه حمام در خانههاشان داشتند، صبحهای زود بقچه زیر بغل میزدهاند و به حمام عمومی میرفتهاند. که یعنی چه؟ و چون کسی از ما جماعت پسر و دختر نمیدانست، خودش پاسخ داد که یعنی دیشب شبی داشتهاند. که شیر فهم شدیم چه میگوید و فهم کردیم اهالی چه شبی داشتهاند. اعلامی از توانایی جنسی. که البته اعلاترین توانستنها بوده در این مُلک. نشانهی والایی از قدرتمداری و گاه سرپوشی بر سایر ناتوانیها. علاوه بر عوام، میان حاکمان و امیرانش هم همین گونه بوده. و ملایانش هم، که عقدی و صیغهای از همه نوع را روا دانستهاند. نمونهاش از شاهان بیکاره و ناتوان در مُلکداری و مملکتداری، مردک فتحعلیشاه و از صفویها هم، آن رجالهی پفیوز شاه سلطان حسین.
البته حمام نیچکوه که خوش آوازی صدای مردها از درونش شنیده میشد، چندان به این قیاس نمیماند. میماند که دال بر نشانههای دیگری هم باشد. اینکه روستا تهی نمانده از زیست. و اینکه سوخت به آسانی و ارزانی به دست نمیآید که بتوان حمام خانهها را با آن گرم کرد. گفتند از صبح تا عصرگاه، حمام از آنِ ن است و از عصرگاه تا صبح از آن مردان. زمانی اگر به روستاهایی از این دست رفتید، گذرانِ در حمام را خاصه اگر جمعی باشید که بروید، از دست ندهید.
کنار حمام، آن سوتر دوباره گلدستههای طلایی است و خانهها که هرکجا خشت و گل و سنگی است با درهای چوبی، دلِ آدم را میبرد. آقایی با ماشین نیسان آمده و عسل میفروخت و چندنفری از نیچکوهیها ایستاده بودند. چند زنی میانه سن، بر سکویی سنگی نشسته بودند. جلوتر عکسی گرفتم و خوشحال که هنوز زندگی هست تا بتوانی بیایی و نیچکوه را هم ببینی. یا به قول آن پیرزن دوست داشتنی؛ نیشکوه را.
از آن ن پرسیدم دکان اینجا هست؟ که بود. یکیشان بلند شد و پنج هفت متری از میدانگاهی کوچک نیچکوه جلوتر، گفت بفرمایید تو. اتاقی از خانه که مفروش شده با موکت. کفشها را کندم و دیدم عجب پر و پیمان است. ماست و لبنیات محلی هست با شویندهها و بویندهها. حبوبات، برنج، ماش، عدس و تنقلات از تخمه و الخ که بیشتر نیازهای اهالی را برطرف کننده است و لابد نیازهای شما را؛ البته اگر بروید به تماشای نیچکوه، که خوب است که بروید.
دبهای ماست خریدم که نمیشد و نمیتوان بی ماست، زندگی را سر کرد. خاصه که شب باشد و قرار باشد آتشی هم بیفروزی. روستاهای این مناطق، همه دوغ هم میفروشند که پیشتر کمی خریده بودم. دوغشان چکیده و سفت است، بیآب، بر عکس ما، که دوغ برای ما دوغ است، با آب. نیم ساعتی کمتر توی نیچکوه ماندیم. ده، زندگی و سرزندگی دارد. دوست میداشتم وقت میبود تا کوچههایش را گز کنیم. با مردم گپی بزنیم. برویم تا آن بالای آبادی که مرد دکاندار و زنش میگفتند، مزارع جو و گندم اهالیست. و حتم دارم که آن بلندا تماشایی است.
نیچکوه، و هر آبادی، فیالواقع شبانهروزی تمام میخواهد که بتوانی اندکی حضورش را درک کنی. چند محلهی کوچک با جمعیتی در حدود پانصدنفر. روزگار را چه دیدی، از پیمانهی عمر مانده باشد، دوباره میآییم به تماشای نیچکوه.
پایینتر از حمام، در شیب تند کنار درهی کم عمق، فراوانی از فضولات حیوانی انباشته بود با جابهجا زبالههای انسانی. عطی گفت فقط از قشنگیها عکس نگیر. که خب راست میگفت و از زبالهها هم عکس گرفتم. اما فیالواقع با آنکه زشت مینمود، زشتیاش آنقدرها آزار دهنده نبود. لااقل حجم فضولات گاوها آنقدر بود که زشتی زبالههای ریخته آدمها را بپوشاند. و خب رابطهی من و گاوها، رابطهای قوی است. بماند که واقعن اهالی نیچکوه باید فکر ی به حال آنجا کنند. آن همه زیبایی، این زشتی را نمیطلبد.
از آن آقای فروشنده پرسیدیم کجا برای چادر زدن خوب است؟ گفت به ورودی نیچکوه که بر میگردی، سمت چپ کنار رودخانه، چمنزاری است که خوب است. درود و بدروی گفتیم و از نیچکوه درآمدیم. چمنزار کنار و پایین دست نیچکوه، برای چادر زدن خوب بود. البته نه برای یک خانوادهی کوچک، خلوتی و سوت و کوری فراوانی دارد که احساس امنیتِ لازم را برایمان به وجود نمیآورد. برای سفرهای دسته جمعی، اتراقگاهِ روزانه و شبانهی خوبی است.
هنگام آمدن به کندلوس، چپِ خیابان، تابلو مرکز رفاهی فرهنگیان را دیده بودیم. گفتیم برویم آنجا سری بزنیم. آمدیم و ایستادم به پرس و جو. یاالله گویان، وارد شدم. چند زنی و چند بچه، در تراس بیرونی ساختمان، بساط غروبگاهی پهن کرده بودند. قلیان و تخمهای. رفتم توی ساختمان. چهار پنج اتاق و راهرو و سالن. یکی دو بار صدا زدم که کسی نبود و یکی از آن خانواده گفت مسئولش اینجا نیست. گفتم اتاق میخواهم. دختربچه سیزده چهارده سالهای انگار به اشارت بزرگترها با مکث و تانی گفت اتاق ندارند. گفتم این همه اتاق. گفت ما چهار خانوادهایم و اینجا را گرفتهایم. پرسیدم مسئولش کجاست؟ گفتند کسی اینجا نیست. و هر سوالم، با نمیدانم و کسی نیست و جا نیست همراه شد. دانستم که آنجا را قرق کردهاند. پرسیدم از کجا آمدهاید. گفتند از ایلام. گفتم ایلامیها که مهماننوازند. شما باید بگویید: شما هم بفرمایید پیشِ ما. قدمتان مبارک. از راه رسیدهاید خستهاید. خند خند گفتم اما جد به جد باورم بود. بعد آمدم از روی در، شماره مسئول آنجا را گرفتم. گفت ساختمان پایین خالی است و بیایید و چند نفرید؟ گفتم سه نفریم و گفت سی هزارتومان. کلیدش هم کنار در است. آمدم توی ماشین به عطی گفتم قیمتش عالیست و از لجِ اینها هم اگر باشد، امشب بیاییم اینجا. به جای چادر زدن، وقتمان را بگذاریم برای تماشا و بعد بیرون آبادی، آتشی روشن کنیم و شامی و آخر شب برای خواب، همین جا باشیم. همین هم شد. آمدیم آن ساختمان پایین را دیدیم. به خوبی همان بالایی. با این تفاوت که آن بالایی گویا حمام داشت و این یکی در راهرو تلویزیون داشت. الباقی شبیه هم. ما نه به حمام نیازی داشتیم که صبح به سینوا حمام رفته بودیم و نه به تلویزیون که مدتهاست دلخوشی و سرخوشی از آن نداریم. خاصه در این سالهای فریب. سالهای دروغ. از ساختمان خوشمان آمد. اتاقها همه مفروش شده با تختهای دو طبقه که انگار آنجا مدرسهی شبانه روزی بوده پیشترها. بوتههای بابونه را که عطی در راه چیده بود، در ملحفهای پیچیده در یکی از اتاقهای آنجا گذاشتیم با یکی دو خرده ریز دیگر. که معنی حس تملک و حضور را برساند. دور از جان عینهو حیوانات گرامی که حضورشان را در منطقهای علامت گذاری میکنند، با این تفاوت که ما یک بغل از بوتههای بابونه کوهی را بر جای خود گذاشتیم تا شبانگاهان برای خواب برگردیم.
عطی از پاکت تخمههای آفتابگردان برای آن خانوادهی مهماننواز ایلامی برد که هنوز در سکوت ما را به زیر چشمی نگاه میکردند. و راستی چرا دلشان میخواست آن همه فضا، همهی مدرسه را شش دنگ برای خودشان بردارند. چرا نگفتند که آن یکی ساختمان خالیست. چه خودخواهی فزایندهای داریم ما آدمها. من هم در خود این خودخواهی را تجربه کردهام. وقتهایی که در سفرهای بین جادهای در اتوبوس بودهام، وقتیکه اتوبوس نیمه پر بوده، دوست میداشتهام به جای یک صندلی، دو صندلی را از آن خود داشته باشم. شاید شما هم تجربه کرده باشید. در چنین آناتی، بیشتریها به تازه واردهای آمده توی اتوبوس، چندان وقعی نمینهیم. وسایلمان را پت و پهن میکنیم یا خودمان را به خواب میزنیم. که یعنی از صندلی کنار ما بگذر و جایی دیگر بیاب. سامان غرغرکنان میگفت که بهتر است اینجا نخوابیم و برویم چادر بزنیم.
ساعت به هشت رسیده، آمدیم به آغاز جاده و با ماشین راهِ موزهی کندلوس را پی گرفتیم. ماشین را بیرونی رستوران و موزهی کندلوس گذاشتیم و از کوچههای سنگفرش شده ، سرازیر شدیم به تماشای آبادی کندلوس.
کندلوس، دهی است در دو سوی شیب یک درهی کم عمق، با رودخانهای که از میانش میگذرد. خانهها کنار هم و سر در آغوش هم. گردآمده از چند محله، درزی کلا، ملاکلا، جورسری، جیرسری، بنیم سری و سری دله. روستایی به نام در منطقهی کجور در ارتفاعات البرز مرکزی. در ویکی پدیا آمده که پانزده کیلومتری پول (مرکز کجور) است و از سطح دریا1650 متر ارتفاع دارد. روستا، به تمامی مرمت شده است و تک و توک بناهاییچون حمام، که هنوز نیمه کاره بود و نوشته بودند که به علت مرمت، وارد نشوید.
کوچهها سنگ فرش شده و راه آب و پیادهراهش، شما را به تماشا و قدم زدن دعوت میکند. دیوارها کاهگل و سقفها به شیوهی گذشته، بازسازی شده است. تک و توک خانهی کوچک مدرن میبینید که آنها هم با چوب ساخته شده و در طراحی، با معماری بومی آنجا، تلفیق و همخوان شده است. پنجره و درها چوبیاند و کمتر عارضهی ناخوشایندی به چشم میخورد. به راستی پاکیزه و تمیز است وخب نشان میدهد که مردم محلی در نگاهداریاش کوشایند. خوشبختانه از ماشین در بافت میانی روستا چندان اثری نیست. به واسطهی کوچکی و شیب کوچهها، هم لابد همراهی و حفظ شئون بافت تاریخی. یکی دو خانه را دیدم که در طبقهی پایین و زیرین در درون خانه، پسِ در چوبی که باز بود، ماشینهاشان را پارک کرده بودند.
از بلندای کندلوس که نگاه کردم به آبادی، در پایین دست، خط روشن جاده به چشمم آمد و چهار قبرستان کوچک که دو به دو، در دو سوی آن، آرام و قرار گرفتهاند. با فاصله اندکی از هم. و آیا هر یک از چهار روستایی به شمار میآیند که میخساز را میسازند یا هریک تعلق به محلهای از محلات کندلوساند. به درستی نمیدانم.
روی سطوح کاهگلی دیوارهای کندلوس، چند شعار نوشته دیدم که برایم معنا و دریافتی تازه و متفاوت برجای گذاشت. کسی که برادر مسلمانش را متهم کند، ایمان در قلبش ذوب میشود» و جایی دیگر: خوشا به حال کسیکه عیب خودش او را مشغول کرد تا به عیوب دیگران نپردازد.» عجب غنی و سرشار است خاصه این دومی. تفاوت این دیوار نوشتهها با بیشتر جاهای دیگر در آن است که به شما میگوید بیش از آنکه آمر به معروف و ناهی از منکرِ دیگران باشید، به خود و درون خودتان بنگرید و خطاهای خویش را اصلاح کنید. خوشحال و سرشار شدم از انتخاب دیوارنوشتهای عاقلانه و اندیشهورزانه.
جایی دیگر نیز عکس نوشتهای بود در پاسداشت دکتر علی اصغر جهانگیری موسس موزه و مجموعهی کندلوس. زیر عکس آمده بود جهانگیری جان( اِته خنَه آبدون) یعنی خانهات آباد. جمعی از اهالی از زحمات گرانقدر ایشان که در شکوفایی روستا و منطقه نقش داشته و خواهد داشت، سپاسگزاری کرده بودند. چاپ این عکس نوشتار روی بَنر چندان همآوایی با فضای تاریخی آن جا نداشت، اگرچه مراتب قدردانی از کوشندگان فرهنگ و آبادانی سرزمین، کاری بس ارزنده بود و است و خواهد بود.
جایی دیگر از کوچه، تابلو کتابخانه عمومی چهارده معصوم را دیدم که از حسینیه و مسجد کندلوس بود و پایین تابلو نوشته بود تاسیس 1382. چشم دواندم پشت شیشهها و در و پنجره بستهاش. کتابها جابهجا کارتن شده و میز و صندلی درهم و برهم بود با لایه لایه خاکی که بر آنها نشسته بود. همه نشان از بیرونقی خواندن و مکاشفه داشت همچون بسیاری از دیگر جاهای سرزمین. امید که چراغش روشنا گیرد.
در کوچههای آبادی از حضور ن و گردشِ بازی کودکان، چندان اثری به چشم نمیخورد. شاید هم دیرگاه بود که بود و صدای اذان موذن هم از بلندگوی گلدستهی مسجد کندلوس برخاست که گوشنواز شد و خلوتی میساخت در آدم.
دوباره از کوچههایش قدمن بالا رفتیم و برگشتیم به محوطهی موزه و رستوران. عطی گفت آشی بخریم که البته رستوران تعطیل بود. مشغول تمیزکاری و رفت و روب بودند برای فردایی که چهارشنبه بود و آخر هفتهای که حتمن شلوغ میشود. داخل رستوران، کنار در ورودی، نگاهم به تابلو عکسی افتاد از دهه هفتاد یا هشتاد. تاریخی کنار آن ندیدم. جمع عزیزی از هنرمندان و صاحبنامان سرزمینمان به اتفاق هم، در سفری آمده بودند کندلوس و روی پلههای مجموعه، عکسی به یادگار گرفته بودند. کنار هم بودن این همه آدم عزیز، قابی کمیاب و دست نیافتنی ساخته بود. پارهای از ایشان ازین قرار بودند: فریدون مشیری، علی اصغر گرمسیری، ناصر ملک مطیعی، عطا بهمنش، فرهاد فخرالدینی، عبدالرحیم جعفری، مهدی محقق، ناصرمسعودی، نصرت کریمی، محمدعلی فردین، آقای جهانگیری و همسرش و شماری دیگر.
آن گروه نی که هنگام آمدن دیده بودیمشان از اتوبوس پیاده میشوند، حالا در خلوت شبانه و نیمه تاریک بالای کندلوس، آواز میخواندند. و گاهی نیز دستافشان، بیهیچ پایکوبی. شنیدن صدا و نرمانرم شادیشان، دوستداشتنی بود. ی ماندیم به شنیدن و آنها که رفتند، ما هم رفتیم. در این سالها، به نظر میرسد این گشتهای دسته جمعی ن، بیشتر شده و فراغت خوبی برای خود میسازند. کمی دوری از هیاهو و مسئولیت خانوادگی، خلوت یکی دو روزهی خوبی برایشان میسازد.
به بیرون از آبادی، و پیشتر از آن برگشتیم. جایی میخواستم که آبی روان باشد و آتشی روشن کنیم و شامکی بخوریم که چندان جای دلخواهی نیافتم. نرسیده به آبادی، کنار جاده و رودخانهی کوچک، باغ پذیرایی ساده و بیآلایشی یافتم که روی تابلوش نوشته بود: باغ خانوادگی پیده. مردی به هفتاد رسیده و در بازنشستگی، آنجا را اداره میکند. آلاچیق دارد و میز و صندلیهای چوبی جنگلی و چند تاب بلند که هوس تاب خوردن را در آدم بر میانگیزاند و یکی دو اتاقک که دکان و آشپزخانه و انبارش است. با اجاقهایی جابهجای باغ برای برای آتش. کسی غیر از ما نبود. دو نفری دیگر هم بودند با ماشین نیسان چادر کشیده که عسل فروش بودند و گویا همانها که در نیچکوه دیده بودیمشان. معلوم بود که آشنای اویند. برای وردی چهل هزار تومان میخواست که گفتیم ساعتی بیش نیستیم و آتشی روشن کنیم و شامی بخوریم، رفتهایم. گفت بیست هزار تومان و گفتیم چشم. آش دوغی گرفتیم و برای سامان هم چیپس و پفکی و گفتیم که چوب داریم. میتوانیم آتش روشن کنیم که گفتند بله.
پرسیدم عمو چرا اینقدر خلوت هستید؟ با عصبانیت گفت: مردم پول ندارند. پول ندارند بیایند بیرون.
این بیپولی و گرانی واقعن رمق مردم را دارد میگیرد. چلهی تابستان باشد و ییلاق و باغ و راغ، این همه خلوت؟ ممکن است خیلیها هم سفر کنند که میکنند همچون خودِ ما. ولی تلاش میکنند هزینهاشان را پایین نگهه دارند. این واقعیت روشنی است . وقتی در آن قصابی میپرسیدم کجای گوسفند برای کباب برگ خوب است؟ یعنی اینکه سالهاست کباب برگ نخوردهای. حالا بماند که ما چندان گوشتخوار نیستیم. اکثر خلقالله دارند گیاهخوار میشوند. این به خودی خود چندان عیب نیست. اما با کمی مصرف شیر و لبنیات، حبوبات و سبزیجات و آنچه لازم است، چه میشود کرد؟ خیلیها از فرط نانخواری دچار چاقی مفرط میشوند. اینها را یک طرف، حذف محصول فرهنگی از سبد خانوار هم یک طرف. بیسینما، بیتئاتر، بیکنسرت موسیقی، بیجشن و شادی و هیاهو، بیاینها، بیماری جسمی و روانی بیداد میکند. گفتم ما هم درد مشترکیم. سالی یکبار سفر و البته این هم غنیمت است.
آنچه از گونی چوبها که در روستای پیش از الموت خریده بودیم و هنوز ته ماندهاش را داشتیم، روشن کردیم. و آنچه از قلوه و دنبلان بود، به آتش سپردیم. نان و نمک و ماست هم مزه شد. سیخی از قلوه را با گرده نانی برای آنها که بودند، بردیم و شب به دلخواه گرداندیم. روشنی بود کنار آتش و تاب خوردیم و هم تاب خوردیم. ساعتی بیش بودیم و حوالی یازده شب برگشتیم.
برای خواب، پتوها را پهن کردیم روی فرش تمیز کف اتاق و دراز کشیدیم. حالا خنکای هوای ییلاقی کندلوس خواب را رماند. میرماند از من. شب به گوارایی میگذرد و من از کلمه و در کلمه و تاب و آب و آتش و رودخانه، تاب میخورم و میخورم. پسینِ مدتهای مدید که کم نوشتهام یا ننوشتهام، نوشتن این روزها و شبهای سفر، یادآور بخشهای فراموش شده اما خواهندهی درونم است. نت بوک را پیش میکشم و نشسته، خوابیده، مینویسم. مینویسم تا از کلمه به خواب در میغلطم.
کندلوس / دوم مرداد نود و هشت
صبح، از روشنی دوشینه و خواب برآمده، صبحانه خوردیم. اندک وسایلمان را جمع کردیم و راهی تماشای موزهی کندلوس شدیم.
موزه، رستوران، مهمانسرا، فروشگاه، پارک کندلوس و موزهی گیاه شناسی، همه تحت پوشش موسسه یا بنیاد فرهنگی جهانگیری اداره میشود. در بروشور آن، نوعی گنگی دیده میشود که این مجموعه چه نامیده شود. در بروشور آمده فرهنگسرای کندلوس. در جایی دیگر موزه. و البته که همهی اینها هم هست. از همان متن، برایتان نقل میکنم: به نام خداوند جان و خرد./ فرهنگسرای کندلوس/ این بنا در سال 1360 هجری خورشیدی به کوشش بنیانگذار آن علی اصغر جهانگیری فرزند حاج حسین و به همت مردم روستای کندلوس آغاز شد و در سال 1366 هجری خورشیدی به پایان رسید./ هدف از ایجاد این فرهنگسرا، نگاهبانی و ارائه اسناد و مدارک و اشیاء باستانی در متن فرهنگ این دهکده تاریخی است که به سالیانی دراز با شور و شوق فراوان گردآوری شده است. امید که در گسترش فضیلتهای انسانی و باورهای راستین و نگاهداشت سنتها و سرمایههای معنوی این منطقه کهنسال، فرزندان برومند وطنمان را به کار آید. همچنین سرآغازی باشد برای آبادانی این روستای زیبا و محروم، نیز امید است توانسته باشیم چند روزی که میهمان این سرزمین مقدس بودهایم، شکر نعمتهایی را که خداوند به ما ارزانی داشته گزارده باشیم و امانتی را که پدران ما به ما سپردهاند، حقگزارانه به آیندگان سپرده و دین خود را به مردم خوب و مهربان زادگاه خود ادا کرده باشیم.
بخشهای مجموعه، همپوشانی خوبی با یک دیگر دارند. یک تگزاری اندیشیده شده، که مثلن بلیط موزه را باید از رستوران تهیه کنید. در نتیجه، شما با رستوران آمیختگی پیدا میکنید و رستوران نیز با موزه. در همین بین، در راهگذارتان، مهمانسرای مجموعه را هم میبینید. فضای مجموعه، در دههی شصت خورشیدی طراحی و اجرا شده است. پرتلاطمترین دههی ی اجتماعی ایران، در نتیجه به عناصر زیبایی شناسانهی بیرونی این مجموعه، نمیتوان چندان خرده گرفت. مجسمهها و تندیسها در پارک و باغ موزه، به شدت بازاریاند، اما در عین حال، حوزهی معناییشان غنی است. فضای موزه، علیرغم ارزش بسیار اشیاء و داشتههایش، بسیار کوچک است و گاه شبیه به بازار مکاره میشود. اینها بیش از آنکه بیان خردهگیری باشد، بخشی از واقعیت این مجموعه است. مجموعهای که بسیار ارزشمند و در نوع خود کمنظیر، بلکه بینظیر است. افرادی که در حوزههای فرهنگی و اجتماعی سرزمین،کوشش میکنند، فراوانی رنج و قرارگیریشان در برابر حملات هموطنانشان، خاصه دستاندازی دولتیها، اندازه و مقیاسی ندارد. از اینرو، آنچه انجام یافته، ستودنی است و میتواند در سالهای آتی، به پیرایی و آراستهتر گردد.
در جایگذاری و تخصیص فضا، موزه، به تقریب بالاترین بنای این مجموعه است. با پلههای پیچاپیچ سنگی، از میان باغچههای پرگل و بوته،که با پلاکاردی، بسیاریشان هم به نام رایج و هم به نام علمی، معرفی شدهاند، به بنای اصلی موزه که خانهای در دو طبقه است میرسید. در تالارهای موزه، اشیاء بسیار نفیسی از کندلوس و منطقهی کجور که کندلوس نیز جزئی از آن است، گردآوری شده. نیز انواع و اقسام ظروف، دست سازها، پوشاک، زیورآلات و تابلوهایی که قصههای بومی مردم این منطقه را روایت میکند، جذاب و دیدنیاند.
نیز سیر تحول اشیاء گوناگونی را میتوان در موزهی کندلوس پیگیری کرد. سیر تحول ساخت عینک، همچین سیر تحول صدا و موسیقی گیرا و دیدنی و شنیدنیاند. از آن جمله صدای مظفرالدینشاه را که خودش، خودش را سایهی خدا میداند. و سایهی خدا که خود مائیم.» قرار بود بیست دقیقه، در موزه تاب بخوریم و بیاییم بیرون، دو ساعت و نیم از چهارشنبه دوم مرداد و نود و هشت را در موزهی کندلوس گذراندیم. آن هم به شتابزدگی. بیاغراق، دیدن آن همه اشیاء، حداقل چندروز را طلب میکند. مجموعهی اسناد خطی و چاپی، فرامین محلی و ملی موزه کندلوس نیز، بسیار کمنظیر است.
برگشتنا از موزه، سری به فروشگاه زدم. فراوانی از محصولات گیاهی، با بسته بندیهای شکیل چیده شده بود. نیز کتاب و سی دی و محصولات فرهنگی هم. آقای علی اصغر جهانگیری، دستی به قلم و کتاب هم دارد. حافظ به روایتی دیگر، هزار راه نرفته و چند کتاب و جزوه دربارهی کارآفرینی و خود اشتغالی از اوست. نیز روایت مستندی از مینا و پلنگ که از داستانهای مردم آن نواحی است. مینا و پلنگ را خریدم. نیز کتاب استوناوند، دژی که سه هزار و هشتصد سال از عمر آن میگذرد نوشتهی دکتر منوچهر ستوده، مهندس محمد مهریار و احمد کبیری. همچنین کتاب قندیه و سمریه، دو رساله در تاریخ مزارات و جغرافیای سمرقند به کوشش ایرج افشار. همه چاپ شده توسط موسسه فرهنگی جهانگیری و یادگار سفرمان به کندلوس شد.
آقای جهانگیری و یاران ندیده و ناآمده نامشان، به صحت و سلامت و شادی بپایند در آبادی این کهن مرزو بوم. آنجا از یکی، سراغ آقای جهانگیری را گرفتم. گفتند تایباد است. آن نواحی مزرعهای چند هکتاری راه میاندازد. بر و بوم وطن، با حضور آدمیان، نه دیوان، به آبادی گراید. به قول اخوان ثالث که قول نیاکان است: ایدون باد ایدونتر.
ساعت دوازه و نیم گذشته از کندلوس سرازیر شدیم. کندلوس میعادگاه عاشقان طبیعت و تاریخ» این قول از بروشور موزه است. امید بر و بومش آباد بماند.
|
بخش دهم: سینوا به کندلوس / سه شنبه یکم مرداد نود و هشت
صبح برخاستم. چایی و نانی مختصر و دمی از هشت گذشته، خط هشت بودم. پذیرش ماشین انجام شد و نشستم توی سالن خدمات و انتظار. نتبوکم را آوردم و دستی به سر و گوش یادداشتهایم کشیدم یا پارهای جاها را نوشتم و تکمیل کردم. دو ساعتی بیشتر، نزدیک ده و نیم بود که رفتم سری به ماشین بزنم برای برداشتن چیزی. ماشین هنوز در گوشهای بود و آن جنابان سرش نرفته بودند. عصبانی اما به آرامی گفتم : ساعت از ده و نیم گذشته، هنوز سراغ ماشین هم نرفتهان. لطفن ماشینم را تحویل دهید میخواهم ببرم. مسئول پذیرش، صدای مسئول سالن زد. بحثشان شد و توجیه مسئول سالن که نگفتین کارتان عجلهای است و مسافر است و یکی از مکانیکها نیامده و مسئول پذیرش هم میگفت که نه، به شما گفتم و الخ. هر دو جوان. ماشین را آوردند و دم رفتن، مدیرفنی و همان مسئول پذیرش آمدند که نمیخواهیم خاطرهای بد از اینجا داشته باشین، قول میدهیم ماشین را دوازده نشده تحویل دهیم. من که یادداشتهای بخش پیچهبن را تکمیل میکردم و هنوز وقت داشتم، رضایت دادم به ماندن. دوباره آمدم توی سالن انتظار. آب خوردن و قدمزدن و سیگاری؛ بعد دوباره نشستن و نوشتن. مسئول پذیرش، گمانم آقای رحمانی با پذیرفتنِ اشتباه، عذرخواهی و ادب و مشتری مداریاش، آرامم کرد. به علاوهی خط و خطوط چشم و طرح لبهایش که مرا یاد دوست عزیزم میانداخت. یاد فرید باقری در سالهای دهی هفتاد. با این تفاوت که او درونیتر بود با خودمداری بیشتر که برای من دوست، یار، همراه، منتقد و عزیز بوده و است. ظهر بود که خداحافظی کرده، بیرون آمدم.
در هر سفرمان، با سامان یک قراداد نانوشته اما پیموده داریم مبنی بر یک وعده خوردنِ پیتزا. به آخریهای سفر میرسیدیم و هنوز به قرارمان نرسیده بودیم. یکی دو پیتزایی رفتم که طبیعی بود در ظهرگاهِ دمکردهِ مردادماه، جایی باز نباشد که بشود به وعده وفا کرد. کالباسِ گوشت خریدم و نان باگت و خیارشور و نوشابه، به چیزی حدود هشتاد هزار تومان. ناهارِ ناسالمِ خوشمزهای خوردیم. از صاحبخانه تلفنی اجازه خواستم که تا سه و چهار بمانیم. که لطف کرد و اجازه داد. از مزایای خانه گرفتن نسبت به هتل، یکی همین است که اگر ضرورت داشت میتوانی ساعاتی بیشتر بمانی. که برای من ضروری بود و به خواب نیاز داشتم که خوابیدم. دو ساعتی و بعد چایی و قبراق راه افتادیم . به سینوا و فین و چالوس درودی فرستادیم و رفتیم سمت مرزن آباد.
از مرزن آباد که ده پانزده کیلومتر به سمت سیاه بیشه بگذریم، سمت راست جاده، تابلویی است که بالای آن نوشته کوهستان غرب. و پایین آن، نام هفت ده روستا. اگر تابستان به این نواحی آمدید، حتمن به تماشای کوهستان غرب بروید. اگر از سمت کرج و سیاه بیشه سرازیر میشوید، چپگاهِ جاده است. همان پانزده بیست کیلومتری مرزن آباد. نیز یادتان باشد جادههای فرعی، کم عرضاند و از خطر خالی نیستند. حتمن اگر بار نخست میروید به گاهِ روز بروید. زمانی که زمان داشته باشید برای تماشا و تغییر در برنامهریزی سفرتان. از دیدنیترین ییلاقات البرز، یکی همین کوهستان غرب است به اضافهی هزار جای دیگرش. سال گذشته رفتیم به تماشا و ماندن آن نواحی. سهچهار کیلومتری کمتر که وارد جادهی کوهستان غرب میشوید، به دو راهی میرسید که روی راستِ تابلو، نام چند آبادی آمده از جمله ایلیت و دلیر. و روی فلشِ سمت چپ نوشته انگوران.
از فرعی راست بروید به تماشای ایلیت و دلیر. بروید بالا و هرچه بالاتر، خنکا و دلپذیری هوا هم، بیش و بیشتر. از نواحی جنگلی و درختچههایش عبور کنید تا برسید به دلیر که آخرین آبادی آنجاست. روستایی سرزنده و همهی آنچه نیاز و ضروریتان باشد، یافت میشود. نانوایی، قصابی، فروشگاه محصولات غذایی و میوهفروشی. آنجا دو فامیل بزرگ زندگی میکنند. همه فامیلیشان یا سامدلیری» است یا کیا دلیری». نامی اسطورهای برآمده از عصرهای پیشنیان. به سرزندگی ماسوله نیست اما جذابیتهای بومآوردِ خودش را دارد. در یکی از دامنههای نزدیکش، از میان کوچه باغها و از خاکی جاده که عبور کنید، میتوانید به آبگرم دلیر بروید. آبگرمی روباز، که حوضچهای است به ابعاد تقریبی چهار در هفت متر. با عمقی یک تا یک و نیممتر. پارهای گوشه و کنارش سبزهای چند روئیده. از کف آن نرمانرم، آبِ گرم قل میزند و از بدنهی کوه مجاورش، باریکهای آب سرد که آب آن را نو به نو میکند. محیط و محاطش همه طبیعی و بکر است. به نوبت نیم ساعت، یک ساعت نشده، نه مردانه میشود. برای تنی به آب زدن. صدمتری پایینتر، کنار آبهای جاری مینشینید تا نوبت هم جنسان خودتان شود.
دلیر از جای جای کوه و دشت و دامنه و زمینش، چشمههای آب جاریست. همه به هم میپیوندند و در میانه، درهی کم عرض و کم عمقی میسازند که سراسر باغ و راغ است و سبزی. و خانههای نوساز و ویلایی، نه هنوز انبوه و آزاردهنده، جایجایشان آرام و قرار گرفته است. بافت روستایی دلیر، خوشبختانه در بخش مرکزیاش، آسیب چندانی ندیده است از خشت و سنگ، با سقفهای مسطح چوبی که امیدی به حفظ چندانشان نیست.
در دامنهی دیگری، ِپس از دیه و آبادی دلیر، به تماشای لَلِ پل بروید. جادهای یک دست، هموار و خاکی از کنار رودخانهی پر آب میگذرد. پلی روی آن است که این سوی و آن سوی رودخانه را به هم میپیوندد. شگفتانگیز و بکر و چشمنواز. تنها دو خانهای در گوشهای از درهی باز دیده میشود و یک قهوهخانهی محلی که توسط اعضای یک خانواده اداره میشود. غذاهای محلی دارند. گوشت و کباب و جوجهاشان را نچشیدیم. اما به قرینه میتوان دانست که همه تازه است. بلال و از این دست هم دارد. آش دوغاش از خوشمزهگی بیداد است و در آن خنکای هوا و اگر مه باشد،، سرمای هوایش، بسیار خواستنی است. کنار اینها طراحی چشمنوازی دارد. با میز و صندلیها و تختهای چوبی تراسی که چشم و دل به رودخانه و دامنهی کوه دارد، دل به سختی میتوان از آن برکشاند.
سال پیش، کنار رودخانهاش، دو شبی چادر زدیم و ماندیم. جادهی خاکیاش جان میدهد برای پیادهروی و از دامنههای کوههایش، گروههایی چند از کوهنوردان، صبح و عصر در آمد و شدند. َللِپل، قصهها میسازد در شما، در سادگی و سبکیاش شناور میشوید.
پارسال، پسینِ دو شب ماندن در ایلیت و دلیر، از مرد قهوهچی پرسیدم انگوران چگونه است؟ گقت از من میشنوی، نرو. مردمش مثل اینجا نیستند. با کسی باز نمیشوند. و من که هر تجربهای را خود خواستهام بیازمایم، رفتم. برگشتنا آمدیم پایین تا آن دو راهی و راندیم سمت انگوران. تا جایی که جاده آسفالت بود، آن پایینها بدک نبود. آبی و رودخانهای و خلوتی، اما هرچه پیشتر به سمت انگوران میروی، جاده خرابتر، باریکتر و سنگلاخیتر میشد. به انگوران که رسیدیم، مه و سرمای تابستانی، باران میشد. نرم اما سرد که مجال چادر زدن را از ما میگرفت. همان بود که آن مرد گفت. نیم ساعتی تابیده بودیم به امید یک فضای سرپوشیده که بتوانیم چادر بزنیم یا جایی اجاره کنیم. که هیچ کس راهمان نداد. گفتند ما اینجا، خانهی اجارهای نداریم. متفاوتاند با مردم ایلیت و دلیر. در این دو، عمومن مردم کشاورزند و باغدار. اما به نظر میرسید در ارتفاعات انگوران، دامداری و پرورش گاو، حرف بیشتری میزند. آن شب در گاهِ برگشت از انگوران، که جادهی باریک و لغزان و باران خوردهاش در درون میترساندم و ناچار بودم بیتوقفی از آن برگردم، مردی به بازنشستگی نشسته، به نام اصغری انگوران به دادمان رسید و خانمش شامی تدارک دید و شب با مهربانی، پتو و رختخوابشان را گشودند و تعریف ما را از انگورانیها به مرز روشنی رساندند. بی آنکه انگورانیها را مقصر بدانم، چه شاید حق داشته باشند در آن انزوا میان آن کوههای سرد و سختهی زمستان و بهار و پاییز، در خود و با خود باشند، گفتهی آن دوست را میپذیرم که برای فراغت به انگوران نروید؛ مگر پژوهشی، ساخت مستندی یا اتفاقی که برای حضورتان دلیلی مییابید که بسیار یافتنی نیز میتواند باشد. راستی اگر دمی به غروب به کوهستان غرب رسیدید یا خسته از چادر زنی و کمپ بودید، زیارتگاه ایلیت، از معدود جاهایی است که بیرونی خوبی دارد. فضای مسقف بازی دارد که فرش شده و به کفایت حتا لوازم خواب کنارش دارد. دشتِ باز روبهروی زیارت هم، برای رسیدن شبانه و شبمانی خوب است. ایلیت مردم مهماننوازی دارد که میتوانید کنارشان اتراق کنید. نیز معماری و بافت روستاییاش خاصه در گذشته، قابل تامل و احترام است.
از سال پیش، به این روز برگردم که حالا همین امروز، دوباره وسوسهی ایلیت و دلیر درونم میدود. به سختی از کنار تابلو کوهستان غرب عبور میکنم و از پیچاپیچ هزار چم بالا میرویم. جاده خوش است در نیم روز سهشنبه یکم مرداد نود و هشت.
ده کیلومتری به تقریب بالاتر به تابلو کندلوس رسیدیم، با نام کندِلوس از دوران دانشجوییام در رامسر و سر کلاسهای دکتر حبیبالله مشایخی آشنا شده بودم. یکی دوبار هم مزرعهی گیاهان دارویی آن را در راه چالوس به رامسر دیده بودم. اما خود روستای کندلوس را نه. به عطی گفتم برویم کندلوس؟ گفت برویم. سه راهی جاده اصلی توقف کردیم و از یک رانندهی تاکسی اوضاع و احوال آنجا را جویا شدیم. گفت کندلوس بهشت است. و ما هم هزار جهنمی، نمیشد که تا اینجا آمده باشیم و بهشت را نبینیم.
این بی مقصدی در سفر و در به در شدن در جاده و آبادی، چه عیشی دارد. نان و پنیر باشد و خنکای هوا و سبزی در و دشت، که این همه در کوهستانهای البرز کوه به فراوانی یافت میشود، آن وقت جایی برای برگشت به کاشان تفتیده از گرمای پنجاه درجه نمیگذارد.
تا کندلوس کمتر از ساعتی به تقریب باید رفت. جاده، اگرچه آسفالت است، اما پیچاپیچ است و ایستادن و تماشایش نگذاشت کمتر از دو ساعت برسیم.
میانهی راه، کنار جاده، بوتههای تمشک وحشی، بعضیشان رسیده بودند. ربع ساعتی ماندیم و تمشک چیدیم. یاد شنل قرمزی و خالقانش بخیر. خیلی وقتها، داستانهای بزرگ از نویسندگان بزرگشان، شناساتر میشوند. همه، کم و بیش پینوکیو را میشناسند اما کارلو کلودی ایتالیایی را نه. قصهها و ترانههای عامه، که جای خود دارند. راستی اتل متل توتوله از کیست. یا تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی خدای ما را نندازد.
میانهی راه ، بساط میوه فروشها پهن بود. عبور کردیم و رفتیم پیشتر. دشتهای باز و گستردهای پیش چشم میآید. جایی نوشته بود به روستای مدیترانهای حسن آباد خوش آمدید. بعدتر روستای کینس،
نیز پنجک رستاق که نامی خوش بود. دهستانی به هم پیوسته از آبادیها. نامی قدیمی و کهن مانده از نیاکان. در تاجیکستان هم پنجکت یا پنجکنت را داریم که گویا همان سغد باستان است و نیز پنج رود را و هم پنجاب را در پاکستان.
کندلوس و زانوس و تعدادی آبادی های دیگر در زاستگاه از جاده اصلی که به سمت پول، کجور و رویان می رود، جدا می شوند. نمی دانستم که از این جا به رویان راه دارد. باری شاید از این جا آمدیم.
نرسیده به کندِلوس، دو کیلومتری مانده، یک نانوایی بربری بود. پرسیدم نان داری؟ گفت بیست دقیقهای طول میکشد. گفتیم میمانیم. بعد پرسیدم قصابی این حوالی است؟ گفت پانصد متری بالاتر، یک قصابی است. گفتم کندلوس گوشت و نان پیدا میشود؟ گفت از اینجا ببری بهتر است، گوشتشان خوب است. سامان را گذاشتیم توی نانوایی و رفتیم بالاتر. همان چپِ جاده، نوشته قصابی زرین. سوپر مارکتی است با قصابی. پرسیدم جگر دارید؟ گفت جگر تمام شده. قلوه دارم. رفتیم پشت مغازهاش، در حیاط خانه، روی تراس، یخچال نسبتن بزرگی بود و گوسفندی که تازه پوست کنده شده بود. میانه مردی هم آمد که نمیفهمیدم چه نسبتی با فروشنده داشت. ولی آدم باطنداری بود.
دست کرد درون گوسفند و دو قلوه درآورد. پرسیدم کجای گوسفند برای برگ خوب میشود؟ گفت از پشت ستون فقراتش و یکی دو جای دیگر. بعد گفت گوشت خیلی تازه است و برای برگی کردن خوب نمیشود. مانده باشد، بهتر است. بار نخست بود که میشنیدم گوشتِ خیلی تازه، برای برگی خوب نیست. گوسفند بیچاره را دو تکه کردند و بُرش دادند که تقریبن پشیمان شدم. خیلی از گوشت خوردن لذت نمیبرم یا نمیخواهم ببرم. بعدتر آنکه وقت نداشتیم گوشت را آماده کنیم. گفتم چهکنیم؟ یکی دو برش کوچک گوشت داد و گفت بیا دنبلان بهت بدهم. روی آتش عالی میشود. از پوست جدا کرد و دو نیم کرد و جدا از گوشت و قلوه گذاشت. به خوبی میفهمید که کیام و چه نیاز دارم. من سالهای کودکیام دنبلان خورده بودم. یکی از پسرهای بستگان، شب ادراری داشت و گفته بودند که برایش خوب است. و من در آن هشت، نه سالگی خورده بودم باری. و باری دیگر با دوست عرقخوری که میگفت با عرق، عالی میشود. و حالا پسینِ این همه سال، لابد به کار میآمد. پرسیدم ماست داری؟ که ظرف بزرگ داشت و دوغ. کمی دوغ خریدیم و سامان را برداشتیم و روانهی کندلوس شدیم.
دو سه شبی بود که آتش روشن نکرده بودیم. به ویلا و خانه اجارهای گذرانده بودیم. هوای کندلوس، آتش میطلبد و دمی به روشنیزدن. و روشن کردن چراغِ شب. به قول زنده یاد م. امید در آن تک بیت درخشانش:
شبهای تیره به که چراغان به مِی کنی / اصراف نیست هرچه کنی خرج روشنی
بساط شبهای تیره جور شد که به دروازهی کندلوس رسیدیم.
|
بخش نهم: خوشامیان به سینوا / دوشنبه سی و یکم تیرماه نود و هشت
صبح تا حوالی هشت و نیم به خواب گذشت. بعد صبحانه و توی باغ گشتی زدیم. حاج اکبرآقا روزهای قبل درختهای مرکباتش را سمپاشی کرده بود و یک عالمه پروانههای کوچک ریخته بودند روی زمین و راهروها. از درختهایش پرسیدم و گفتیم و شنیدیم. بالنگ را ندیده بودم که چه میوهاش بزرگ میشود. انواع مرکبات را دارد. با گل و گیاهی که از جای جای آورده. حتا گلِ قمصر. از گلهای رُزش که رنگارنگ بود، چندی از ریشه درآورد و از پیاز گلهایی که خوشه خوشه گل ریز سرخ داده بود، که ببرم برای باغچهامان در نیاسر. گفتم حاجی، اینها خشک میشود، گناه دارند. گفت هیچیشان نمیشود. با خاک نمدار اطرافشان کنده بود و نایلون پیچ کرده بود که گذاشتم ته صندوق عقب. تا سامان بیدار شود، سراسر خاک زدهگی ماشین را از تو و بیرون پاک کردم. دستمال کشیدم و حس میکردم ماشین از زیر این همه گرد و غبار جادههای خاکی، سبک شده و حالش خوش شده است.
عطی آمد کنار ماشین و گفت بهروز هاشمی چندتا عکس برایت فرستاده. خوشحالی دوید توی صورتم. شماره دوم مجله کاج سبز را که پیش از سفرمان، از چاپ درآمده، در کاشان، دو جایی استند تبلیغاتیاش را نصب کرده بودند.
شماره اول از دوره جدید مجله کاج، ویژه پری زنگنه بود و نگران بودیم که مسئله ساز نشود. با اینکه عکس روی جلد، زنگنه را بسیار محجوب نشان میداد. باز نگران بودیم اهالی امکنهی عمومی دارالمومنین به قباشان بربخورد. برخورد که زنی خواننده، چهرهاش بر دیواری، پردهای، پوستری قرار گیرد. حالا، اگرچه بیضایی را هم بر نمیتابند، اما امید که مسئلهساز نشود. واقعن کارهنری کردن، کار فرهنگی کردن،کار عمومی کردن در ایران، کارِ بسیار شیرین و بیدغدغهای است!
با عمه زهرا و شوهر عمهی عزیز خداحافظی کردیم و عمهجان از پلوجوجههای شب قبل و خورشت سبزی خوشمزهاش، ظرفی گذاشته بود و ناهارمان را فراهم کرده بود. راهی جاده شدیم به سمت چالوس. ساعت حوالی یازده بود و آفتاب تند و گرما شدت میگرفت. باید جایی به آب میزدیم. که نمیشد شمال آمد و دریا نرفت. من و عطی گرمازده تمایل چندانی به آب نداشتیم ولی سامان دریا میخواست. آمدیم تا چالوس و بعد تا نوشهر و گیج و ویج بودیم. چندجایی تا کنار آب رفتیم ولی بسیاری جاها، کثیف و زبالهزده بود. حوالی چالوس که بیداد بود. جایی هم به یک فرعی پیچیدیم به هوای دریا و رفتیم تا لابلای مزارع شالی. جاده باریک و باریک میشد. دنده عقب گرفتم که برگردم، با کلافگی و بیاحتیاطی، چرخ عقب را بردم تا لبهی جویی که یک متری چال بود. ماشین گیر کرد عقبش. آمدم پایین. تقلا فایدهای نداشت. رفتیم زیر سایه درختی بنشینیم تا آب و خربزهای بخوریم که دو تا جوان برومند، سوار بر موتور از راه رسیدند. آب و خربوزه نخورده، زیر سایه درخت نرفته بودیم که ماشین را هل دادند. بازو و کتفهاشان ستبر و خالکوبی شده بود. بدن سازی و خالکوبی در این صفحات خیلی رواج دارد انگار. به هرحال لطف بسیار کردند. گفتم اینجا ماشینرو نیست؟ گفت چرا باباجان، این راه به دریا میرسد. نیسان میآید، شما دست فرمان نداری. همچین چیزی گفت. خیلی خوشم نیامد که دست فرمان نداشته باشم. دنبالشان رفتم. از روی خط باریک، لابهلای بوتههای سبز شده، با سرعت کم میراندند تا دچار مشکلی نشویم. پانصد متری بعد، روی خط ساحلی بودیم. همچنان گرما و شرجی هوا و کثافت ساحل، حال آدم را خراب میکرد. گرما طبیعی بود، شرجی هم؛ اما با این همه آشغال که دریا قی کرده و به ساحل برگردانده بود، چه میشد کرد؟ با این همه زباله که مردم میریزند، چه میشود کرد؟ از ساحل چالوس و آن همه ویلا و خانههای دم آب گریختیم سمت نوشهر. ساعت دو ونیم بود که نوشهر، به سایهی درختان پارکی پناه بردیم. ناهاری که عمهخانم تدراک دیده بود، خوردیم و نیم ساعتی، دراز کشیدیم. ذهنم درگیر کلاج بود. دیروز، در کلارآباد ریگراژ کرده بودم و طرف گفت جا برای ریگراژ ندارد. باید صفحه کلاج را عوض کنی. من و ماشینم که به نمایندگی سایپا آرزو کاشان عادت داریم، دلمان نمیآمد که جایی دیگر برویم. تلفنی با آقای آرزو صحبت کردم و گفت یک بار ریگراژ اشکالی ندارد و اگر دیدی باز مشکل دارد، صفحه کلاج را باید عوض کنی. به نظرم میرسید دچار مشکل میشویم.
پرسان پرسان آمدیم تا ساحل و مجموعه گردشگری سیترا. به نسبت خوب و تمیز بود. پت و پهن و وسیع، به چند کیلومتر در نوار ساحلی. با درختکاری و جای پارک ماشین و محوطهی شنا، آب گرم و سرویس بهداشتی تمیز و الخ. سالها پیش که کشتیهای بیشتری به بندر نوشهر میآمدند، هیچ وقت در این نواحی شنا نمیرفتیم. پدر بیشتر ما را به ساحل محمود آباد میبرد. وقتهایی هم که بار کامیونش از بندر نوشهر بود، هم همین طور. اگر دریا آرام بود، ساحل شنی آنجا را بیشتر پسند میکرد. دو ساعتی به آب زدیم و سامان دل نمیکند که بلاخره بیرون آمد. دوش آب سردی گرفتیم. دوش آب گرم و حمام و مکان شستو شوی لباسش، کمی دورتر به ما بود که ترجیح دادیم به دوش آب سرد ساحل بسازیم. بعد که لباس پوشیدم، پرسیدم از آب گرم که گفت نفری هفت هزار تومان. سیترا در ساحل نوشهر، غنیمتی است برای آنان که مجبورند در ساحل بمانند. برای شبمانی کنار آب هم بدک نیست. از مجموعههای شخصی کوچک و پلاژهای کنار آب، بهتر به نظر میرسد. ورودی هر ماشین هفت هزار تومان بود و کارتی میدادند برای هر ماشین، به گاه بیرون آمدن، پرسیدند کی آمدهاید؟ گفتیم چند ساعت پیش، که آن هفت هزار تومان را هم نگرفتند.
از یکی دو نفر دربارهی نمایندگی سایپا پرسیدم که بیشترشان اشاره کردند که نمایندگی سایپا چالوس خوب است. گفتند برو خط هشت. کمربندی چالوس، نزدیک میدان ورودی از تنکابن.
از نوشهر به چالوس رفتیم. این تکه از راهگذار جاده، که چالوس را به نوشهر میرساند را از نوجوانیام دوست میدارم. بلواری با دو خط کندرو در دو طرفش. با درختهای سربه فلک کشیده که از دورهی پهلوی به یادگار مانده است.
ساعت شش عصر، نمایندگی سایپا بودیم که البته میدانستم دیرگاه است. از آقای جوانی که مسئول پذیرش آنجا بود، پرسیدم امکانش هست که صفحه کلاج ماشین را عوض کنیم؟ گفت تا هفت بیشتر نیستیم و توی شهرتان این موقع میروی نمایندگی؟ گفتم نه عزیزجان. گفت صبح اول وقت ساعت هشت اینجا باش، تا ده و نیم ماشین را تحویل میدهیم. و اینکه یک چال برایم خالی میگذارد و قرار و مداری و راه افتادیم. آمدیم تا ابتدای جادهی چالوس. هنوز گیچ و ویچ که چه کنیم؟ کلمن یخ را انباشتیم از آب و یخ و خرده خریدی و بستنی یخی. یک دل میگفت گاز ماشین را بگیر و برو کاشان. یک دل دیگر که بمان و شبی به جاده زدن با کلاجی که دنده را به آسانی عوض نمیکند، درست نیست. کلافگی و گرمای روز هم بود که آمدیم نرم نرمک تا فین. گفتیم میرویم پارک جنگلی فین، چادر میزنیم. دو دل بودم که خب، صبح بروم سراغ تعمیر ماشین، دوباره ظهر خواهد شد و گرما و چه و چه که نرسیده به پارک جنگلی، پیچیدم به خود روستای فین.
من همیشه اینجا را فین Fin میخواندم. اما تلفظ درستش فییَن Fian است. با پلی که به آنسوی رود چالوس و جاده وصل میشود، به روستای فین رفتیم. خانهها در دامنهی جنگلی ساخته شده و هی خوش خوشان دوباره پیچ و تاب خیابان را دنبال کردیم و از دامنه، هفت و هشت بالا رفتیم که روستای دیگری به چشمم آمد سینوا. جلو یک املاکی ایستادیم که خانهای اجارهای پیدا میشود؟ دو جا را پیشنهاد کرد که اولی را نپسندیدم و دومی، خوش بود. به قول دوست شاعر کرمانشاهیمان، سحر که هرچه را دوست دارد، میگوید: خوش است؛ آنجا هم خوش بود. آن مرد عزیز از صد و پنجاه هزار تومان کرایه رسید به صد و ده هزار تومان و بعد که فهمید ماشینمان ناخوش است و باید برویم تعمیرگاه، رسید به هشتاد هزار تومان.
خانه بخشی از جنگل بود با طول و عرض فراوان حیاط جنگلی کم درختش. توی شیبِ کوه. واقعن خانههای اینجا، توی جنگلی ساخته شدهاند که حالا از درختهاشان، تک و توکی مانده است. جای تمیز و شسته رفتهای بود. تنها مشکلش نبودن کولر گازی بود. که پنجرههای متعددش را گشودیم و پنکهی سقفیاش را روشن کردیم و دراز کشیدیم به نوشتن. پس از خوردن شامی که قرار بود پیتزا باشد و نشد که بشود. شد نان و پنیر و خربوزه. خربوزهای که قرار بود زیر سایه درختی خورده شود به گرماگرم هوای نیم روزِ چالوس. حالا سبک و دلچسب بود. و سامان غر ن که: همهاش نان و پنیر! نان و پنیر!» اما نان و پنیر و خربوزهی خنک، خوردن داشت. دلچسب و دوست داشتنی.
سینوا، چه نام خوشی است. عصری که رسیدیم، توی سوپرمارکت بزرگی که داشت، رفته بودم به خرید. از خانم جوانی که آنجا بود، پرسیدم سینوا یعنی چه؟ گفت نمیدانم. تازه آمدهام. پرسیدم مگر اهل اینجا نیستی؟ گفت: نه، داماد اهالی اینجا شدم. با خودم و بلند گفتم: سینوا. شاید سینَوا باشد، سی آهنگ، مثل سیمرغ .» البته روی هوا میگویم. باید دید در زبان محلی، چه معنایی دارد. یاد زنده یاد منوچهر ستوده افتادم. نمیتوان در این نواحی و سزمینهای شمالی بود و نوشت، بیآنکه ذکر جمیل منوچهر ستوده را نکرد. منوچهر ستوده، با دوست و یار و یاور عزیز همیشگی پای در رکاب سفر و قلمش ایرج افشار. باید کتاب از آستارا تا استرآباد ستوده را دوباره بخوانم. به جد بخوانم. سالهای پیشین ورق زدهام. اما کو فهم که دریابم. سالها پیش در نوشتار مصاحبهای از او خواندم که در عنفوان جوانی، یادداشت یا کتابی از زنی خارجی میبیند که گویا از قزوین و الموت پای پیاده به مازندران رفته است. با عبور از کوه و جنگل. بیجادهای هموار. بعدتر منوچهر ستوده از خود میپرسد چرا من نروم. آن زن که هموطن نبوده، برای فهم این سرزمین، این همه ناهمواری را بر خود هموار کرده است. منوچهر ستوده، از همان مسیری که او یعنی آن زن طی کرده، پای در راه گذاشته و دیده و نوشته است. یادشان به خیر و شادی باشد. هست تا هست ایران زمین، که آفتاب مشرقی هر صبح که طلوع کند، هر روزی، پسین روزی که این سرزمین آمیختگیاش با فهم و روشنی قرین گردد، یاد و نام و راهشان فروغی افزونتر خواهد گرفت. باشد که چنین باشد. سپاسگزار روزگارانم که با اینان، به ساعاتی و دمی به چندبار گذراندهام.
نخست در آران و بیدگل به حوالی بیست و چند سالگی، شبی در منزل دوست گرانمایه آرانیمان، آقای عباس اسلامینژاد دعوت شدیم. منوچهر ستوده و ایرج افشار آمده بودند منزلش. نخست چیزی که به چششم آمد، پوتینهای ایشان بود پسِ در، بزرگ و گشاده و کوبیده شده از راه و بیراه. بعدِ در، عصا و کوله پشتی و پارهای لوازم سفرشان. ان شب، نخست باری بود که ایشان را دیدم. آمده بودند بروند مرنجاب و قصر بهرام، با پاترولِ ایرج افشار.
بعدتر در سی و اند سالگی در شهر تاریخی انارک، در همایش زبان و گویشهای آن منطقه. زمانی خوش بود. دوست عزیز اکبر رضوانیان، مدیر روابط عمومی میراث اصفهان بود در زمان مدیریت آقای وکیل. و در و دیوار انارک به همت مردمان آنجا و یاریگری میراث مرمت شده بود، نیز برجهایش. موزهی مردمشناسی انارک هم به سعی و کوشش دانشی مردانش گشایش یافته و هم زمان، این همایش هم آنجا برگزار میشد. انارک پسینِ آن سال، جانِ تازهای یافت و انارک شد. آنجا، بار دومی بود که منوچهر ستوده و ایرج افشار را دیدم که دیدنشان سهمی بزرگ بود برای بسیارانی.
بعدتر با عطی در سالهای آغاز دههی هشتاد برای چاپ کتاب کاشان در گذار سیاحان، به دیدار ایرج افشار رفتیم در کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران. که راه نمودم و گفت کارت را تکمیل کن. بعد از تکمیل نسبی کتاب بود که افشار با مهر و روشنی، مقدمهی شیرینی بر کتابم نوشت با عنوانِ شادی با کاشان» و پسین آن سالها، لطف کرده در سفرهای اسفندیشان که از جنوب بر میگشتند، در میان راهِ تهران به کاشان میآمدند. به خانهی تاریخی احسان، که مرکز کوششها و جوششهای فرهنگی بسیارانی چون من بوده است. باری چند آمدند چاشتگاه یا عصرگاهی. ایرج افشار، منوچهر ستوده، احمد اقتداری و شفیعی کدکنی. روان آن سه تن به روشنی پاید و سایهی شفیعی مستدام. در این سفرها، در هر گوشه و کنار، کنارتر از کار و کوشش علمیشان، علاوه بر فراغت سفر، بسیارانی را چون من، والهی ایران و ایران دوستی خود میکردند. برای همهی اهالی این سرزمین، از جنوب تا شمال، از غرب تا شرق، فراهم آوردهای از دانش و گرانمایهگی و وطنپرستی را به ارمغان گذاشتند. در مراسم خاک سپاری ایرج افشار به چشم میدیدی چشمهای گریان بسیارانی که معلوم بود ـ از رنگ به رنگی چهره و حالتهاشان ـ که از جایجای سرزمین آمدهاند. از بوشهر و خطهی جنوب تا یزد و کرمان و نایین و کاشان. از کردستان و کرمانشاهان تا سیستان و خراسان و صفحات دیگر این سرزمین. دوست عزیز نائینیام، رسول زمانی را که در انارک با او آشنا شده بودم، آنجا دیدم و بسیارانی دیگر را. گمان بردم که هیچگاهِ زمانه، چون ایرج افشار نخواهد آمد، اما جمع آن هزاران چشم، تر شونده و گریان که بسیاری چون من، بر خود میگریستیم، یادم آورد که اگرنه چونان او و ایشان، با فروغی اندک، میتوان هزاران چراغ برافروخت در پهنهی پهناور سرزمین. جانِ زمین، ایرانِ جان. یادشان به روشنی.
|
بخش هشتم: سلج انبار به تنکابن و رامسر / شنبه بیست و نهم تیرماه نود و هشت
از سلجانبار یا سلنبار سرازیر شدیم به سمت تنکابن. پرسیده بودم و میدانستم که به ارتفاعات سه هزار رسیده و خواهیم رسید به نوار ساحلی. دو سه روز بود که خط نداشتیم و از حال و روز دیگران بیخبر بودم. در سلجانبار گوشیام را روی چراغ گاز کوهنوردی کمی تاباندم که افاقه کرد. کلیدهایش به کار افتاد اما خط راه نمیداد.
نرم نرمک، مرتع آمیخته میشود با دار و درخت که نه، درختچههایی اندک. و جاده هیجانی دارد تماشایش. تا هشت ده کیلومتری اوضاع خوب است. رفته رفته جاده از همواری به ناهمواری میرود. ناهمواری هم، ناهموارتر میشود. دنده یک، راه را رفته رفته پایین میآییم. درختچهها، به درختانی تبدیل میشوند تنک و بعد نرم نرم فراوانی مییابند. در پیچ و تاب جاده، یکی دو جای دیگر ایستادم و عطی رفت به چیدن بابونه. وقتی آمد گفت سوغات سفرِ در و دشت، بابونه ببریم!
جنگلهای سه هزار مرا یاد سالهای دانشجوییام میاندازد در رامسر. دانشجوی اخراجی از اعتصاب تربیت معلم نجفآباد بودم در 69 - 70 و تابستان آن سال، در مسابقات دانشجویی دانشجویان در حوزهی شعر و داستان، رتبه دوم و سوم کشوری را برده بودم. عدم حضور و رتبه آوردنم سبب شد اخراجیام مبدل شود به انتقالی. مثلن تبعید شدم به الیگودرز و عجیب آنکه، آنجا هم راهم ندادند. رئیس یک آقای ی بود که هی رفت سر قفسهی کتابخانه و آخرسر گفت سه بار به قرآن استخاره کردم و بد آمد. نمیتوانی اینجا بمانی. برگشتم به کاشان و پناه بردم به دختر رز. ترمی دیگر بلاتکلیف بودم و سرانجام به پایمردی استادان و پارهای مدیرانم چون آقایان معین و فاضل و رستمانه و دیگران به سالی بعد تبعید شدم به مازندران. توصیههای آقای معین سبب شد آقای کشاورز نامِ عزیزی، در اداره کل استان مازندران مرا تبعید کند به بهشتِ ایران، رامسر! و آنجا آشنا شدم با آقای دکتر حبیبالله مشایخی استاد نازنین جغرافیامان، رادمردی به تمام معنا، مرا و ما را پشتیبان بود. به یاد دارم باری به در خوابگاهم آمد تا با دانشجویان سال بالاییاش مرا هم به بازدید از چوکا ببرد. وقتی هم ما را به ارتفاعات دو هزار برد. و من آنجا بود که با دو هزار و سه هزار آشنا شدم. رفتیم تا بالاترین روستاهای دو هزار. بَرِسه را به یاد دارم. از بچهها خواست که نقشه تهیه کنند. من آن سالها علاقهی شدیدی به عکاسی با فیلم اسلاید داشتم. دهها عکس و اسلاید دارم و حالا تمام این راه از قبلتر از پیچهبن تا هرجای دیگر، از دکتر حبیبالله مشایخی گفتم. پارهای او را میشناختند و بعضی هم نه. شنیدم که حال و روزش خوب است. هی یادش با من و در من بود و است. وامدار بسیارانی چون اویم. دو هزار و سه هزار و ارتفاعات این نواحی و کوه سیالان و جواهرده را با او شناختم. روز و روزگارش به سلامتی و شادی باشد.
به تقریب ده کیلومتری پایین آمدیم بی آنکه آبادی به چشم آید. دوباره ایستادیم به چیدن گلهای بابونه. جاده به کل خراب و داغان است و هی مدام باید مراقب بود زیر ماشین گیر نکند؛که به خیر گذشت.
غیر از سلجنبار یا سلنبار در آن بالا بالاها، آبادی دیگری به چشم نمیآید تا جاده دو راهی میشود. ایستادم و برگشتم ببینم روی تابلوها چه نوشته است. تابلویی بود که نشان میداد راهی را که از آن آمدهایم به الموت و مران میرود. مران را نمیدانم و نشنیدم. ـ بعدتر دانستم که از روستاهای هدف گردشگری است و حمامی از دوره قاجار دارد که سالم است و اهالی از آن استفاده می کنند. نیز قبوری دارد از هزار و پانصد سال پیش. همچنین به واسطه بافت تاریخی و تخت بودن سقف بامهایش شهرت دارد. ـ و راهی دیگر در موازات رودی که جاری بود و گویا رودخانه سههزار بایست باشد، نام آبگرم درجان را بر خود داشت. و تابلو سبزدیگری که نوشته بود : توجه، توجه / عبور مسیر موقت/ و پایینش:
- عبور وسایل نقلیه ستگین ممنوع / جاده باریک و دارای پیچهای خطرناک میباشد. / با دنده سنگین و با احتیاط تردد کنید. / و پایینتر نام اداره راه و ترابری تنکابن.
با پذیرفت اینکه دوباره خواهم آمد و مران را و آبگرم درجان را خواهم دید و ده درجان را، همراه حرکت رودخانه سرازیر شدیم به منطقه سه هزار. در سه هزار مرتع و جنگل و کوه و رود به هم آمیخته میشود و همه با هم آن را میسازد. کمی پایینتر سمت چپ سربالایی تندی است که به روستایی میرفت. از یکی پرسیدم گفت روستای یوج است. گفتم تابلوش کجاست؟ گفت کنده شده و بردهاند پایینتر نصب کردهاند. ارتفاعات قزوین ازین بابت بسیار خوب بود. بر تابلوها، نام روستا، فاصله جاده فرعی تا روستا و میزان جمعیت هر آبادی حک شده بود. دانستن این حداقلها بسیار درست و منطقی است. اما اینجا حداقل در محور سه هزار ،جاده فرعیهایی چند را میبینم بی آنکه بدانم به کجا میرسد.
پایینتر، سمت چپ در فاصلهی درهای، اصل و اساس آبادی را دیدم. یوج مرکز دهستان سه هزار است گویا. آبشاری کنارش از دره پایین و فرو میریزد و بر سر بلندای انگار، مرکزی رفاهی تفریحی است.
پایینتر رسیدیم به روستای دیگری. چند مرد با اسب و قاطر میخواستند بارهاشان را جابهجا کنند. حال و احوالی و پرسشی از بقیه راه و دوباره سرازیر شدیم.
کیلومتری پایینتر، حاشیه جاده چند خانهی بزرگ و عمدتن ساخته شده از مصالح چوب خودنمایی میکرد. بزرگی یکیشان در نوع خود کمنظیر بود. میشد دانست که خانه نبوده است و از آقایی که در خانهی کناری بود پرسیدم: گفت که قهوهخانهاش بوده است و بچهها نیامدهاند به دنبال کردن کار و او مجبور شده است سر پیری آنجا را تعطیل کند. بنا، حس و حال خوبی داشته و هنوز هم دارد. امید دوباره چراغش روشن شواد.
از این حوالی به بعد جاده تیغ خورده، پهن شده و انگار بخواهد بزرگراهی شود. در پرس و جو دانستم که قرارگاه خاتمالانبیا از سپاه، قرار است اینجا را بسازند.
دو سه فقره تونل کنده شده و جاده در پارهای جاها، دیوارهسازی شده است.
اینجا یعنی محور تنکابن ـ الموت ـ قزوین از یک بابت خوب است که جادهای میشود و راهی دیگر گشوده میشود که به مدد جاده چالوس میرسد. اما از هزار و یک بابت فاجعه است برای محیط زیست. بیشک، از میان رفتن جنگل و دامنه و مرتع و زیست بوم و ویلاسازی، سر به فلک خواهد گذاشت.
به عطی گفتم خوب است این همه وزارت خانهی عریض و طویل را جمع کنند و همهی کارها را بدهند به سپاهیان، مملکت زودتر سر و راست میشود. وزارت راه، وزارت مسکن و شهرسازی، وزارت نیرو، وزارت ارتباطات و سازمان بنادر و کشتیرانی و چندتایی دیگر را که با ساخت و ساز و ایجادِ زیرساخت همراهند، همه را در قرارگاه خاتمالانبیاء متمرکز کنند. وزارت آموزش و پرورش و وزارت آموزش عالی و تک و توک دیگر را هم ضمیمهی بسیج کنند. الباقی را هم درون سپاه. همه نیز زیرِ نهاد عظما. آخر این مملکتِ ملوک الطوایفی شده، دولت و این همه وزارتخانه میخواهد چکار؟
جاده از خاکی به آسفالت رسیده و با شیب ملایمی همچنان به همراه رودخانه پایین میلغزد. جنگلهای سههزار سر به آسمان میسایند و در اطراف جاده و رودخانه، مجتمعهای ویلایی، قارچوار سر از خاک در آوردهاند. جایی ایستادیم و نفسی تازه کردیم. چای و کیک و آبمیوهای. تلفن راه میداد و با خانه احسان و خانه کاج تماس گرفتم. اوضاع خوب بود. در خانه هم، پدر حال و روزش بد نبود و داداش برده بودش دکتر و قرصهایش را تغییر داده بودند. مانده بودیم از اینجا کدام سمت برویم. مادر خانم عزیز و داییهای عطی، چندروزی میشد که رفته بودند سنگچال، ده بسیار زیبایی در جاده هراز. دوستِ شاعر، نویسنده و پژوهشگرمان که شوهر خالهی عطی هم میشود، محسن طاهری عزیز، آنجا بنایی سرپا کرده و فامیل سالی دو سه باری کم و بیش، جمع میشوند. تا دوشنبه بیشتر نمیماندند و خود عمو محسن هم که نبود و نمیآمد، رفتنمان به آن سو لطفی نداشت. مردد بودیم که چه بایستمان کرد. من همچنان تشنهی تماشای راه بودم اما عطی دمی به خستگی میزد. سرازیر شدیم به سمت تنکابن و حوالی نه شب آنجا بودیم.
کنار خیابانی ایستادم که نشانی بپرسم و پا بر گاز گذاشتم برای حرکت، که از کلاج صدایی آمد و ماشین دنده گذاشته جلو پرید و خاموش شد. چه شده چه نشده معلومم بود که کلاج زیر پایم خالی است. یکی دو نفری از صاحب مغازهها جمع شدند به کمک. آژانسی آنجا بود که رفتیم سیم کلاج خریدیم و عزیز تعمیرکاری آمد و تا سیم کلاج را عوض کند، شد دهِ شب. خستگی سراغمان آمده بود. ماندیم که تنکابن بمانیم یا نه، که راه افتادیم سمت رامسر. رفتیم بلوار کازینو، یکی دوجا را دیدیم و خانهی دوخوابهی گرفتیم. دوش آب گرمی و شامکی و چرخی در هوای نیمه شب رامسر. نشد که چرخ بزنیم. نان و ماستی خوردیم و به خواب رفتیم.
یکشنبه سیام تیرماه / خوشامیان
صبح تا صبحانه را بخوریم و چرخی دور خودمان بزنیم، شد ساعت یازده. سوار شدیم گشتی توی رامسر زدیم. عمه خانم و شوهرعمهجان، در خانه باغ شمالشان بودند. میان تنکابن و چالوس، کلارآباد، محلهی خوشامیان. از شب قبل خبر دادیم که آن حوالی هستیم و فردا میآییم پیششان. زن داداش که دختر عمهی عزیز هم هست، تماس گرفت که مامان و بابا منتظرند، حتمن بروید.
رفتیم تا کلارآباد و خوشامیان. در این چند ساله، همه چیز در این مناطق سر به فلک گذاشته است. چقدر ساخت و ساز شده . چقدر ویلا و آپارتمان و شهرک سازی که بوده، حالا جای خودش را به برج سازی داده. مجموعههای گوناگون تجاری و برج پسِ برج. بیش از ده سالی بود که حوالی رامسر نیامده بودم. سال قبل که آمدیم، از آقایی پرسیدم ساعت چند است؟ که گفت لاادری. جوانی عرب بود. کوچه و خیابان و مغازهها همه عبارات عربی به چشم میخورد. توی دکاني میوهفروشی، از ده نفر، چهار نفر بیاغراق عرب بودند. از عراق بسیار میآیند شمال ایران، در این خطهی مرکزی شمال، جای بسبار خوشی است برایشان. هتل و متل و رستوران و امکانات رفاهی و تفریحی و تلکابین و دریا و الخ. امسال هم توی جاده، تعدادی ماشین نمرهي بغداد دیدم.
ظهر شده، خانهی حاج اکبر مهندسپور بودیم. شوهر عمهی عزیز که از تجربههای زیستهی او بسیار آموختهام. از کارگری به معماری و کارفرمایی رسیده، البته با وجدان کاری. به یاد دارم در سالهای پایانی کودکی و به نوجوانی نرسیده، نه ده سالگی، سر یکی از ساختمانهایش بودم. من گاهی میرفتم به جابهجا کردن آجری. شوهر عمه جان از راه رسیده، نگاهی به پسرعمه کرد که داشت کاشیکاری سرویس بهداشتی را تمام میکرد؟ از پسرش پرسید که لولهی فاضلاب را چه گذاشته؟ گفت فلان شماره ناراحت شد و گفت بِکن، همه را عوض کن. و پسر عمه که کار کاشیکاریاش به انتها نزدیک بود، ناچار شد دوباره از نو شروع کند و لوله و زانویی مناسبتری بگذارد. شوهر عمه گفت نمیخواهم فرداها پشتِ سر خودم و پدرو مادرم فحشِ مردم باشد. شوهر عمه آن خانه را تمام شده تحویل داد و من هنوز به یاد دارم که صاحب آن خانه تا سالها و چه بسا امروز، پول او را پرداخت نکرد به اضافهی خیلی از صاحبکارهای همشهریمان در کاشان و شوهر عمه به تهران رفت و رفت که رفت. که گشایش کار و زندگی خود و بچههایش شد. و من هنوز و همیشه در خاطرم است که درستکار در انجام وظایفم باشم، یکی از آموختههای کودکیام از او بود. و همین گونه دوست داشتن گل و بوته و سبزه را هم از او دارم. دوست داشتن گُل و گِل و خاک و سبزه هم یادم آورد که بوم و بر و خاک و آبِ سرزمینم را دوست بدارم. و مخفی نماند که شعرها و متنها و آدمهایی که خواندم، آموختگی و دوست داری وطنم را چند چندان کرد. همچون شعر دهخدای سترگ، که آن سالها آموختم.: هنوزم ز خردی به خاطر در است / که در لانه ماکیان برده دست. / به منقارم آن سان به سختی گزید / که اشکم چو خون از رگ آن دم جهید. / پدر خنده بر گریهام زد که هان / وطنداری آموز از ماکیان.
ناهار، عمه خانم خورشت سبزی گذاشته بود که مرا برد تا خانه و دیارم. ناهاری و خوابی و عصر با سامان رفتیم کلارآباد. قلاب ماهیگیریاش، گوریده و خراب شده بود. حالا بماند که کاشان را با ماهی چه نسبتی است؟ پرسان پرسان رفتیم تا بازارچه یا پاساژ دیلمی. روی شیشه نوشته بود: لوازم صیادی سمائی. مردی میان دکان و تورهای ماهیگیریِ جابهجا آویختهاش، ایستاد به تعمیر لنسر سامان. مدام به شوخی و طنز از سامان میگفت: چه کردهای آقا؟ چه کردهای آقا به این قلابت.
نیم ساعتی آنجا بودیم و گره از گره گشود و قلابهایش را که بزرگ و برای ماهی دریا بود، گشود و وزنهاش را جابهجا کرد و وقتی کارت را بهش دادم، گمان میبردم دست کم سی چهل هزارتومانی خواهد شد. آن عزیز ده هزارتومان بیشتر برنداشت. از من اصرار که آقا این همه وقت گذاشتهاید؟ قابلتان را ندارد. که گفت ملت خودش به خودش رحم نکند، که بکند؟ و من بارهای چندم بود در این سفر که از فحوای کلام مردمان سرزمینام، نوعی رویارویی و تقابل ملت را برابر دولت حس میکردم. برابر حاکمیتِ گرانی و فساد که بسیاری را به سختی و سختگیری بر همگنان گرایانده است. از او پرسیدم سامان کجا میتواند قلاب بیندازد. نشانی پلی را داد قبل از متل قو.
با سامان رفتیم زیر پلی که آبِ رود، آرام و تیره میلغزید سمت دریا. دریا پیدا بود و ما صد متری مصب رودخانه ایستادیم. توی بازارچه نان بربری داغی گرفتیم که تا برسیم بیشترش را خوردیم و کمی خمیرهایش را گذاشتیم برای قلاب. دو نفری قلاب انداخته بودند. سلام و علیکی و حال و احوالی و با فاصلهای پنج شش متری ایستادیم. یکیشان که نزدیک تر بود راهنمایی کرد و سامان قلابش را پراند. پرسیدم ماهی چه دارد؟ گفت بیشتر کپور و اردک ماهی و یکی دیگر که نامش را به یاد ندارم. ده دقیقهای ماندیم. هوا به تیرهگی میرفت و پشهها سرو کلهاشان پیدا شد. دم کردگی هوا و گرما و دیرگاه شدن، کلافه کننده بود. ماهیگیرها خداحافظی کردند. یکیشان که میخواست برود، جایش را به ما داد و گفت اینجا آب عمق و چرخش خوبی دارد و برای ماهیگیری خوب است. ندیدم که ماهی گرفته باشد و انگار دست خالی میرفت. گفتم ماهی کم شده. گفت که کم شده و گویا اضافه کرد که اینجا ها طعمه زیاد است و ده دقیقهای بعدتر ما هم فرار کردیم و البته که باید میرفتیم.
حوالی نه و نیم خانهی عمه خانم بودیم. شامی و گپ و گفتی دربارهی بستگان و یاد جمیله مهندس پور» دختر عمهی عزیز که امسال چهارمین سالی است که از جهان رفته اما در دل همهی آنانی که میشناسندش، زنده است و گویی نیکویی و مهربانیهایش بخشی از هرکسی شده. جمیله به سرطان رفت در جوانیاش به سی و سه چهارسالگی. شب همهی لامپهای درون خانه خاموش شد غیر از لامپ کوچکی که بالای عکس اوست. چهره و یاد او، چراغِ شبِ ماست. روانش به شادی . خواب مرا میبرد با یادهای رفته و آمده و بوده و نبوده.
|
بخش هفتم: سلج انبار/ جمعه بیست و هشتم تیرماه نود و هشت
فرعی سلجانبار ـ سلنبار یا سلمبارـ ، شیب بسیار تندی دارد و به تقریب دو کیلومتری، هفت و هشت میرود پایین. ورودی آبادی، جوی پرآبی روان است. آغلی برای گوسفندان و کمی جلوتر، یکی دو سه خانه سمت چپ و راستگاه هم باغی چند. همان ابتدا، باید ماشین را گذاشت. از ماشین پیاده شده و نشده، میدانستم که میخواهم در سلجآنبار هم بمانم. از گذرندهای پرسیدم که اینجا خانهی اجارهای پیدا میشود؟ گفت نه. گفتم ما چادر داریم و وسایل خواب، جایی برای چادرزدن هست؟ گفت همان اول روستا، یک فرعی هست که به امامزاده میرود. هرچه فکر کردم دیدم سه و چهار از ظهر گذشته، ناهار نخورده، خسته و کوفته از بیخوابیهای شبهای پیشین و لبریز از تماشای در و دشت، توان چادر زدن و دوباره جمع کردن را ندارم. از قزوین که بیرون آمدیم، سه شب بود که چادر خوابی کرده بودیم. گفتم خانهای باشد. اگر نیست اتاقی باشد و ایوانی. که بشود در آن نشست. از بس کوهها و دامنهها قشنگ بودند. گفت چند شب میخواهی؟ گفتم یکی دو شب. گفت یه جایی شاید پیدا شود. از میدانگاهی پا به کوچه گذاشتم. سمت چپ همان وردی، حمام کوچک مخروبهای را دیدم شبیه حمام پیچهبن . هم شکلِ هم، از هر دو، دو سقف نیمخرابه مدور مانده. با این تفاوت، که این یکی خرابهتر شده و روی تابلو زنگ زده کنارش، مصرعی از شعر خیام است: عاقبت خاک گل کوزه گران خواهی شد.
یکی دو خانه که رو به دشت و کوه روبهرو بود را نشان دادم که گفت؛ صاحبانش توی آنها مینشینند. همراه آن جوان از کوچه پس کوچهها پایین رفتیم. گفت: خانهی خودم را بهتان میدهم.
از همهی خانهها رد شدیم و رسیدیم به پایینترین خانه. رو به کوه و دشت و دره. خیره کننده بود. خدا خدا کردم که بشود بمانیم. بیرون ماندیم تا با همسرش صحبت کرد و گفت یک شب اشکال ندارد و میتوانید بمانید. گفتم نمیخواهیم مزاحم شویم. گفت نه اشکال ندارد. ماندیم در خانهاشان. لطف فراوان کردند. با فرغون وسیلههامان را آوردیم. کوله پشتی و ظروف و لوازم خوابمان را. گفتیم به چیزی دست نزنیم. عطی پلو دمی گذاشت که خستهی خواب بودیم. نان و پنیر خوردیم. با چای و عسلی که خریده بودیم، خوردیم. نتبوک و باطری دوربین را به شارژ گذاشتم. از خستگی به خواب رفتیم.
باغ بهشت است این خانهی کوچک، روی شیب دامنه. با باغچهای و پرچینهای چوبی. برای نخستینبار دلم خواست که میشد در آنجا ماند. به هفتهای و از این خانه نوشت. از خانه و آبادی و مردم و چشماندازش. همهی دامنه پیداست که شیب میخورد و تا کفی دره میرود و رودخانهای کوچک که کوههای اینجا سرچشمههایش هستند، در آن جاری است و بعد دشت و دامنههای روبهرو که مردان آبادی را روی آن میبینی که چندچند، مشغول درو کردن علوفه هستند، برای زمستان گاوهاشان. با داس و از دورها میشود صدای حرکت موتور دستگاه علفچینی دستی را هم شنید و دید که چگونه تنداتند علفها و سبزهها را کوتاه میکند. پسِ دو ساعتی، کم و بیش از خواب برخاستیم. از پلو دمی که دم کشیده بود خوردیم و گفتیم تا نور هست برویم دوری بزنیم.
از در و دیوار و کوچه عکسی گرفتم. دختربچهای بود که در قاب چادر رنگی رنگ و رفتهاش، با طرههای ریخته، دل آدم را میبرد. هفت هشت ساله مینمود. عکسی گرفتم و بعدتر چند بچه دیگر تا به مادرهاشان رسیدیم. سلام و علیک و به تقریب همه فهمیده بودند که ما همان مهمانهای آبادی هستیم و در خانهی چه کسی اقامت داریم. زنی پا به سن گذاشته حال و احوال کرد و تنها دبستان روستا را نشانمان داد. گفت تنها یک دانشآموز دارد. دبستان یک دانشآموزه. دبستان، خانهای بود. دری گشوده به یک راهرو باریک که در طرف راستش، به یک اتاق سه در چهار میرسید و در انتهای راه رو هم یک اتاق دیگر داشت که درش قفل بود و به نظر یک انباری میرسید. اتاق و راهرو، فرش و موکت شده بود و دیوارها را یک متری با نایلون پوشانده بودند و سقف را هم. با چراغی آویز از وسط و در کناری هم جای لوله بخاری. با پنچرهی نسبتن بزرگی که نور را به اتاق برساند. بیشتر به خانهای شبیه بود.
خانههای سلجانبار، بیشتر کوچک و نقلیاند. دیوارهاشان با سنگ چین و ملات ساخته شدهاند. پوستهای از کاهگل یا گچ و خاکی که به زردی میزند،، روی بعضیشان کشیده شده. سقفها هم از چوب، گرم و دوستداشتنی به نظر میرسند. بعضیشان هم در کنار، آغل و طویلهای بزرگ و کوچک برای گاوهاشان دارند. دامداری به نوعی شغل اصلیشان به شمار میآید.
کوچه را به سمت ورودی آبادی ادامه دادیم که برویم سری به زیارتشان بزنیم. بچهها عقبمان هوار میکشیدند که از محمدعلی عکس گرفتن. از ما عکس گرفتن. از گاوها عکس گرفتن مثل بلندگویی بلند و تکرار کننده میدویدند و گزارش میدادند که از چه عکس گرفتیم.
دمی به غروب مانده، گلهی گاوهای به چرا رونده، سنگین و با ابهت از گردنه و جاده به زیر آمده، با فاصلهای از ما رد میشدند. بعضیشان ایستاده به ما مینگریستند. نمیدانم چرا میگویند مثل گاو، مثلِ الاغ، من هزار و یک بار فهم عمیق این حیوانات را به تجربه دریافتهام. بیگانهگی ما را میفهمیدند. از رهگذارشان به کنار رفتیم. با ابهت و عمیق بود سکوتشان، نگاهشان و یکی دوتاشان گارد محکمی داشتند. به سامان گفتم: ببین لباس قرمز پوشیدی، داره بدجور نگاهت میکنه.
دامنه پر بود از نوعی گیاه ساقه بلند و محکم که در بالا خوشهای از گلهای زرد داشت. دلفریب و سحرانگیز. پرسیدم از یکی که نامش چیست و برای چه نگهه داشتهاند. نامش را گفت که یادم رفته اما گفت که برای زنبورها مفید است. لابد گاو و گوسفند به خوردنش علاقهای ندارند که زیر دست و پای آنها سالم مانده است.
چسبیده به آبادی، جادهی خاکی دیگری میپیچد بالا دست و سپس هموار و صاف در خط افق، میرود تا قبرستان. نور کم میشد و تنها توانستم از یکی از سنگ قبرهای قدیمی عکسی بگیرم. وفات مرحومه خاور بنت مرحوم آقاجان . مورخه 7/1332 به گمانم.
زیارت سید زکریا در سلجانبار، عجیبترین و سادهترین شکل هندسیای دارد که تا به حال دیدهام. بالا دست قبرستان با دیوارهای سنگچین دورش. یک اتاق به قاعده مستطیل کوچک و اتاقی دیگر که مخروطی با ملاتی سفید شده، بر سر آن، کج و کول میرود چند متری به سمت آسمان. عینهو خانههایی که بچهها با برف میسازند. یا شبیه خانههایی که توی کارتون آدم کوچولوها میبینیم. این کجی و مژی و پیرایش ساده و بیآلایشاش، به نوعی جذاب و دوستداشتنیاش کرده است. برای منِ زیارت گریز و حرم گریز، حرمِ امن و ساکتی بود که دعوت کنندهات میشد تا بروی سویش.
خورشید رفته بود و به سرعت هوا به تاریکی میرفت. از قاب چوبی دروازهی سنگی پا به حیاط کوچکاش گذاشتیم که همه از همان خاک و سبزهی کوه بود. از در بنا سرخمیده واردِ زیارت شدیم. دیوارها سفیدی ناهموار با پستی و بلندی که با پارچههای سبز و تمثال امامان و ادعیه تزئین شده بود. در چپگاه درون کنار در، تختگاه کوچکی است، پیرنشین و با الباقی کف که سی سانتی پایین است، همه مفروش شده با قالیچههای کوچک.
سر و تن تقریبن تا کمر خم شده از درگاه چوبی و آستانه آن اتاق کوچک، پا به زیر مخروط میگذاری. ضریح چوبی مستطیل شکل کوتاهی که با پارچهی سبز تزئین شده و در هر چهارگوشهاش، روی گردی چوب برآمده، چهار کلاه سبز دست بافت گذاشته شده است. روی مقبره، تابلو کوچکی قرار گرفته که با خطی خوش نوشته شده روی آینهاش: سحرخیز مدینه کی میآیی. چند تسبیح و جانماز. همین.
اینجا، بیش از آنکه سطوت و جلووت امام و امامزادهای داشته باشد، خلوت عارفانهای دارد. شاید از اینرو هرچه نگاه کردم ندانستم کیست. نشستم و سر به بالا به مخروط کله قندی مجوف بالاسرم نگاه کردم.
اینجا، جان میدهد برای مراقبه و صد البته برای آنان که جویای خلوتاند نه برای چون منی، سر به وادی بیرون گذاشته که با بادهای لبریز میشوم. یاد فخرالدین عراقی به خیر باد: که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی. سر به بیرون گذاشتم. شب از راه رسیده بود وقتی در جادهی خاکی به ده سلجآنبار میرفتیم. ایزوی دروبین را بردم تا هزار و از شبِ زیارت و خلوتش عکس گرفتم. زیارت در آبی تیرهِ شب، زیر نور لرزانِ زرد فام، شط شناوری از راکی و رمزوارگیاش، جاری بود.
در تاریک روشن شب با هِدلایت و چراغهای آبادی برگشتیم. گله گوسفندها هم برگشته بودند و توی آغل روباز ورودی آبادی لمیده بودند. سگ گله بیرون حصار، کنارشان بود و ترجیح دادیم با حفظ فاصله از کنار جوی باریک بالادست، پا به آبادی بگذاریم. از تنها فروشگاه سلجانبار، که اندک مایحتاج ضروری را برطرف میکند، خرید کردیم. هشت تا تخم مرغ، چندتا بومی که داشت و الباقی ماشینی و پنیر و شیر هم خواستیم که گفت گاودارها دارند. از جوانی که روبهروی مغازه، در فضای باز آغل گاوهایش بود، پرسیدیم که گفت برایتان میآورم دم خانه. دو کیلو شیر خواستم و یک کیلو پنیر گاوی و گفتم چند میشود. گفت بیست و پنج هزار تومان و دادمش و سر به خانه گذاشتیم. تا بیاییم خانه و در بیرونی آستانهی در بنشینم به نشستن و نوشتن، لطف کرده، شیر و پنیر آورد.
کلمن آب را در این سفر کشف کردم که علاوه بر کارکردِ ضروری و بایستهاش، نقش میز را هم میپذیرد که میشود روی آن، نتبوک گذاشت و نوشت. عطی شیر را جوشاند. شام را نان و پنیر و شیر و عسل خوردیم. بیاغراق سالها بود که از این دست، طعمِ شیر گاو را از یاد برده و نچشیده بودم. بیداد بود از خوش مزگی. لذت واقعی یک خوراک طبیعی و سالم. شبِ سلجانبار، به نیمه رسیده و ماه از کرانهی کوهایش بالا میزند و خنکایش عجین شده با تن و روان. خواب راهزن میشود و دمی گذشته از دو و نیم بامداد به درون اتاق میروم. شب در سلجانبار شکوهی دارد به بیداری بامداد نیشابور.
سلجانبار / شنبه بیست و نهم تیرماه نود و هشت
صبح که برخاستم و بیرون آمدم، از پایین دست ارتفاعات، مه خودش را بالا میکشید و پیش میآمد. دست و روی شسته، چایی گذاشتم و نشستم به نوشتن. مردها یک به دو و چند با هم، از راه باریکهی کنار خانه و پرچین میگذشتند تا به دامنههای روبهرو بروند برای علفچینی. سلام و علیکی و بعد عطی و سامان هم بلند شدند. صبحانهای خوردیم و قرارمان بود تا سه و چهار عصر بمانیم.
سامان میخواست به تماشای برفهای درهی بالادست برود. یک دنده و پشت سرهم میگفت برویم ایگلو بسازیم. گفتم نمیشود. باید از دره پایین برویم و دوباره برویم بالای آن دامنهها.
راه افتادیم سمت دره پایین دست و از دامنههای شیبدار آن سویی بالا رفتیم. توی راه با مردی میانه سن بالا، حال و احوال کردم. با خانمش که از عقب میآمد هم حال و احوال کردم. ازشان پرسیدم سلجانبار از کی نامش سلجانبار بوده که گفت از قدیمها و اینکه به معنای چیست؟ که پاسخ نهاییشان این بود که یعنی انبار برف. جایی که برف خیلی میآمده و جمع میشده است. و اینکه به تقریب پنج شش خانواری زمستانها میمانند و بقیه میروند تنکابن و بیشتری هم گویا خرمآبادِ تنکابن.
علفچینها، دستههای علوفه را جابهجا روی دامنهها انباشت کرده بودند و اتگار به ریسمان کشیده. هر دسته به اندازهی باری که به یک سوی حیوان گذارند. مه که صبح بالا میآمد، خیز خیز عقب نشست و محو شد. پرسیدم از بارندگی که خوب است که روشن بود که برای سبزی مراتعشان خوب است و اینکه نمیدانستم برای حملِ علوفه هم خوب است. باران که بزند، علوفه نم میکشد و جابهجاییاش به واسطهی انعطاف ساقهها آسان میشود. لابد خرده خرده هم نمیشود.
دو ساعتی تابیدیم. از سامان اصرار که برویم تا برفها و مثل اسکیموها، ایگلو بسازیم و از من انکار که ما نمیتوانیم خانهی برفی بسازیم. اولا که دور است و حداقل چندساعت طول میکشد و باید دمای هوا خیلی کم باشد و هوا آفتابی است و باید برویم و جان ندارم راه بروم و چندان دلیل دیگر که نیمه راه برگشتیم. مهمتریناش که باید ساعت سه و چهار بار سفر میبستیم. حکایت آن داستان که فرمانده از سربازانش پرسید که چرا شکست خوردید. گفت به هزار و یک دلیل. اولیاش اینکه باروت نداشتیم. گفت بس است، آن هزارتایش بماند. به قول عمران صلاحی عزیز: حالا حکایت ماست. شکست خورده، ایگلو نساخته از دامنه پایین آمدیم و از کفی درهی آرام گذشتیم و برفها را که آب میشدند و سرچشمههای رود را میساختند و انبوهی از گُلها و سبزهها را تماشا کردیم و از شیب آبادی بالا آمدیم. ساعت حوالی یک و نیم بود. و آن مردها هم از علوفهچینی بر میگشتند. بیشترشان میانسال و جوان بودند. کم دیده بودم جایی جوانها تن به کار دهند ولی اینجا در سلجانبار، جوانها همه به کار بودند. بعضیشان به رعنایی. به عطی گفتم میان این همه مرتع و علوفه، با کلاهایی که به سر دارند، آدم یاد فیلمهای ایتالیایی میافتد. یک تِم عاشقانه هم کنارش بگذاری، ملودرامی میشود. چمنزار و دامنه و گُل و گاو و لابد پای یک خانم هم به وسط بیاید، تمام است. سلجنباریها، چهرههای سفیدی و گلبهی دارند و گِِلنمک هم که دارند، تماشایشان هم شیرین خواهد بود.
نیم چرتی زدیم پسِ ناهار . با صاحبخانهامان آقای مهدی کیایی خداحافظی کردیم و راه افتادیم. موقع آمدن گفتم چند خدمتتان بدهیم. گفت هیچی. مهمان ما باشید. از ما اصرار و از او انکار که هر چه میخواهید. چون حمام و آبِ گرم نداشت و از لوازم خودمان استفاده میکردیم گفتم پنجاه هزار تومان خوب است؟ گفت قابل شما را ندارد و خودمان به خودمان حساب کردیم که بنده خدا، خانهی خودش را به ما داده و خودشان رفتهاند خانهی خواهر یا مادرشان که رسیدیم به هفتاد هزار تومان. البته گفتِ مادرشان هم بیتاثیر نبود که گفت پنجاه تومن پولی نیست در این دوره و زمانه. که راست میگفت ولی اینکه مادرش فکر میکرد دویست هزار تومان رقم خوبی برای پرداخت است هم اشتباه میکرد. پول دادن و پول گرفتن واقعن تابعی است از خیلی پدیدهها. کم دادن همان اندازه غیرانسانی است که پرداخت زیاد. درست است آن خانه، باغ بهشت بود برای مای در راه مانده، ولی پرداخت مبلغ اضافی، راه را بر دیگر راهماندگان میبندد. انتظارات را نابهجا تغییر میدهد. هفتاد تومان توافق شده را با رضایت به صدهزار تومان دادیم. قدردان اویم. روز قبل از خستگی و بیجایی رهاندمان. به خانمانش راهمان داد. چراغش پر فروغ باشد و دلش به شادی.
با اهالی و یچههایی که دیده بودیم، خداحافظی کردیم. در برگشت تا جاده اصلی، دوباره بوتههای بانونه دل از عطی میبرد. یکی دوجا ایستادیم و بابونه چیدیم. در ساعت چهار عصر از سلجانبار یا سلنبار، این آخرین روستای تنکابن بر پرتگاهی بلندترین دامنهی کوههایش، خداحافظی کردیم. روزگارش به سبزی و پاکی و پاکیزگی بماند. در ساعت چهار عصر به یاد یاد لورکا میافتم. در شعر درخشانش: در ساعت پنج عصر.
درباره این سایت