محل تبلیغات شما
 
 

شرح سفر تابستانه‌‌ای است از کاشان به قزوین و الموت و از آن جای به پیچه‌بن و سلمبار و تنکابن و رامسر. و برگشت از چالوس و کندلوس به نیاسر و کاشان. روایتی از روزهای رفته در پایان تیرماه و آغاز امرداد هزار و سیصد و نود و هشت.

 

بخش دوازدهم: از کندلوس به نیاسر و کاشان/ پایان مرداد نود وهشت

از کندلوس بیرون آمدیم و می‌دانستیم که می‌خواهیم به کاشان برگردیم. آموخته و دانسته از آنچه ندیده و ندانسته بودیم. از کجور نامی شنیده بودم و ندیده بودمش. حالا اندکی از آن را درک کرده بودیم. روستای کندلوس را و نیچکوه را و مردمش را ،‌ اگرچه گذرا، اما فهم همین اندک به زندگی آدم معنا می‌دهد. هنگام آمدن نام زانوس را بر تابلویی دیده بودم. گمان بردم که از نام های جدید ویلانشینان است که بر آن منطقه گذاشته‌اند. برگشتنا به لطف موزه کندلوس و عکس‌ها و اسنادی که در آن فراهم کرده بودند، دریافتم که زانوس نامی کهن است. منطقه و ییلاقی که ناصرالدین شاه و اعوان و انصارش در آن خیمه زده‌اند و لابد شکارگاه خوبی هم برای‌شان بوده است. نیز تصاویر قبله‌ی عالم با نش در کندلوس و این‌که حضرت کمال‌المک هم در سفری همراه بوده و از آن نواحی تابلویی دارد.

سامان ساطع و پدرش در کندلوس/ عکس: عطیه راد

در میانه راه ایستادیم. همه جور میوه بساط کرده‌اند و میدان‌گاهی شده بر کنار  رودآب خوبی که فروشنده می‌گفت صدها زمین در بالادست آبیاری می‌شود با آب  و این مازاد آن است که همیشه جاری است و می‌رود به پایین دست. از یکی از فروشنده‌ها که نام فامیلی‌اش مختاری بود سیب خریدیم. دو کیلو و نیم به قیمت هر کیلو ده هزار تومان. می‌خواستم بپرسم محمد مختاری را می‌شناسی؟ آن‌که نویسنده بود، که جوان افتاد. به میان سنی نرسیده،‌ اصحاب مظلمه،‌ جان آگاه و فهمیم‌اش را ستاندد. دیدم این یک، جوانی نورس و سرخوش است. درودی و بدرودی و راه افتادیم.  سه راهی کندلوس،‌ مرزن آباد از نانوایی که آن‌جا بود نان آمیخته با شیر و شکر خریدیم و آمدیم سمت سیاه بیشه و باز آمدیم تا باغات رودخانه‌ی کرج. توقفی یک ساعته. ناهار نان و پنیر و خربوزه خوردیم و ساعتی درازکش و راه افتادیم سمت کرج.

از سمت روبه‌رویمان، جاده سنگین از ماشین‌هایی بود که به سمت شمال می‌آمدند. مانده بودم در این جنس از تعطیلات گذرانی خلق الله. که مجبورند در پایتخت آغشته به دود و سر و صدا بمانند تا چهارشنبه عصر،‌ تا از کارشان رها شوند و  دوباره خود را بیاویزند به  شلوغی و ازدحام. که لابد پاسی از شب گذشته برسند به سواحل شمالی سرزمین.

آخر سفر بودیم. در جاده‌ی قم کاشان،‌ حوالی ده شب،‌ در مجتمع بین راهی مارال، وفای به عهد کردیم و با پسر نشستیم پای بساط پیتزا. شام ناسالم خوشمزه که پر بدک هم نبود. این مجموعه‌های بین راهی،‌ در رفع حاجات و نیازهای جاده، واقعن در خور توجه‌اند. به نوعی آبروی جاده‌هایند. بسیاری به گذشته یاد دارند که بیشتر رستوران‌های بین‌راهی، ‌چه کثافتی از سر و روشان می‌بارید. نه یک دستشویی سالم، ‌و نه غذایی که بتوان به سلامت آن‌ امیدی داشت. اگرچه کم هم نبودند آدم‌های عزیز و دردانه‌ای که از شلوغی شهر گریخته بودند و در جاده‌ها، قهوه‌خانه‌ای،‌ چراغی روشن می‌کردند و در عزت نفس و درست‌کاری و سلامت،‌ سرآمد بودند. ایرج افشار در یادداشت شادی با کاشان بودن» می‌نویسد: سابق‌ها که راه خاکی بود، قهوه‌خانه‌ی سن سن بهشتی دلپذیر بود. وقتی که نزدیک به فروخفتن خورشید بود، قهوه‌چی آبی بر زمین می‌پاشید و بوی خستگی زدای خاک بر می‌خاست. همچنین حسین‌آباد، نزدیک به آن. ولی امروزه هر دو از میان رفته‌است» همان‌جا یاد می‌کند از نازنین مردی به نام جعفر کبابی در کاشان: و البته از جعفر کبابی باید نام بیاورم که از نمونه‌های فتیان و جوانمردان بود. هم کباب عالی می‌پخت و هم جان در راه الهیار صالح می‌باخت. چه می‌کرد، خدا می‌داند. اگر بینش فرهنگی نداشت، صفت انسانی داشت.» کم نبوده‌اند ازین دست آزاده مردان که هم کاسب روزگاران مردم بودند و هم آنی داشتند.

 ساعتی بعدتر، حوالی یازده  شب کاشان نیامده، پیچیدیم سمت سه راهی سوک چم و آمدیم نیاسر. درخت‌های باغچه‌ی کوچک‌مان، آب می‌خواستند و ما هم خلوتی یکی دو روزه که خستگی راه را بتکانیم. نیز یادداشت‌های سفرم را  کامل‌تر کنم و آنچه را که جا انداخته‌ام و باید درباره‌اش بنویسم، بنویسم.

از جمله آنچه ننوشته‌ام هزینه‌های چند روز پایانی سفرمان بوده که از این قرار بوده‌اند: یکشنبه سی‎ام تیرماه: شیرینی مخلوط سی و چهار هزار تومان، تعمیر قلاب ماهیگیری ده هزارتومان. دوشنبه: خرید میوه چهل و نه هزار تومان، بنزین به سی هزار تومان، دمپایی سی و پنج هزارتومان، ورودی کمپ گردشگری سیترا هفت هزار تومان، آب و یخ دوازده هزارتومان، خرید کپسول پیک نیکی کوهنوردی به چهل و پنج هزار تومان، هزینه اقامت به هشتاد هزار تومان. سه‌شنبه: ناهار هشتادهزارتومان، کیک و نوشابه و سیگار یازده هزارتومان، تعویض صفحه کلاج در نمایندگی سایپا به یک میلیون و هفتاد هزار تومان، خرید نان پنج هزار تومان، خرید گوشت از قصابی زرین کندلوس پنجاه و شش هزارتومان، خرید ماست و دوغ در حدود بیست هزارتومان، هزینه اقامت در مدرسه کندلوس به سی هزارتومان، هزینه توقف در باغ و خرید آش دوغ و چیپس و پفک به سی و پنج هزارتومان. روز چهارشنبه: ورودیه موزه کندلوس و خرید کتاب از فروشگاه مجموعه به صد و پنجاه هزارتومان، بنزین به سی هزار تومان، عوارضی دوهزار و پانصد تومان، پیتزا در اتوبان قم به کاشان نود هزارتومان، خرید میوه و صبحانه فردا سی و پنچ هزارتومان. جمع هزینه‌های این چهار روز می‌شود یک میلیون و نهصد و شانزده هزار و پانصد تومان و با هزینه‌های پیشینی، جمع کل هزینه سفرمان به تقریبِ نزدیک به واقع شده است؛ سه میلیون و چهارصد و شصت ‌و چهارهزار و چهارصد تومان. 

در این مدت که کاشان بودم، یکی دو کتاب موسسه‌ی جهانگیری را خواندم. از جمله کتاب: دژ استوناوند؛ از منوچهر ستوده و دو عزیز دیگر. استوناوند، دژی سه هزار و هشتصد ساله است که زنده یاد منوچهر ستوده، ‌نام آن را در کتاب‌های ادبی و تاریخی دیده و بر آن شده است که آن را بیابد. به اختصار،‌ از نوشتار او در  پیشگفتار کتاب نقل می‌کنم: با برخوردن به مطالب زیاد درباره‌ی قلعة استوناوند در متون جغرافیایی و تاریخی،‌ نگارنده به عظمت و ابهت این قلعه پی برد و بر آن شد که محل آن را بیابد و آثار بازماند‌ی آن را از نزدیک مشاهده کند.» از سال 1345 ش از فرزندش که در خدمت افسری  در منطقه‌ی ورامین است،‌ می‌خواهد تا در پهنه‌ی ورامین به تحقیق بپردازد. بعدتر از جلیل آباد، از کنار رودخانه‌ی جاجیرود به لار، ولی از قلعه استوناوند خبری نمی‌شنود. در ادامه می‌نویسد: نگارنده دست از جست‌ و جو برنداشت تا این‌که اوایل آبان ماه 1364 در تاریخ مبارک غازانی به استوناوند هبلرود» برخورد. معلوم شد به جای کفه‌ی ری باید در پهنه‌ی  خوار به جستجو بپردازم. [.] در دهانه‌ی هبله‌رود بر بازوی شرقی کوه مجبور شدیم به آب هبله‌رود بزنیم و خود را به قلعه‌ی اصلی برسانیم. جریان آب قابل تحمل بود ولی سردی آن طاقت فرسا. پس از رسیدن به سمت چپ آب هبله‌رود و بازدید از آثار باقی مانده‌ی قلعه، معلوم شد دژ استوناوند همین جاست. [.] خلاصه پس از پیدا شدن محل قلعه و بررسی ابتدائی آن، روز اول آبان 1365، [.] روانه‌ی خوار (گرمسار = فشلاق) شدیم. چهار روز تمام از بام تا شام صرف نقشه‌برداری و عکس‌برداری از قلعه شد و روز پنجم با دست پُر به تهران بازگشتیم.»

منوچهر ستوده، جدا از همه‌ی داشته‌ها و پنداشته‌هایش، همه‌ی مشغله‌ی علمی و نوشته‌هایش،‌ به تقریب بیست سال می‌کوشد تا نام قلعه ـ دژی باستانی را بیابد. از سال 1345 تا 1365. به آب و آتش زدنش را در عبور از هبله‌رود می‌توان دید. یادباد ‌یادشان که ایران را گرامی می‌داشتند و حالا پسینِِ ایشان، لابد ماییم. البته با خجلتی از آنچه که برجای می‌گذاریم.

اتفاق دیگر این مدت، دیدار با آقای جهانگیری بود به اتفاق دوست عزیز و دیرینه‌ام کیهان خدیوی. در جست و جوی قوانین و چگونگی اداره‌ی مجموعه کندلوس برآمدیم. نوعی هم‌سانی میان مجموعه کندلوس و مجموعه‌ی ما وجود دارد. ایشان موزه روستایی دارند و ما موزه منوچهر شیبانی. ایشان کنار موزه، اقامتگاه دارند و فعال اقتصادی‌اند، ما هم مجموعه‌ی تاریخی اقامتی احسان را در کاشان بنیاد گذاشته‌ایم. ایشان کتاب منتشر می‌کنند، ما هم؛ و البته فصلنامه کاج سبز را. آقای جهانگیری لطف کرد و ما را با وکیل و دوست گرامی‌اش آقای منصور کاظمی آشنا کرد و به دیدار ایشان هم شتافتیم. آقای کاظمی نیز لطف کرده، روشنای راه‌مان را فزونی بخشیدند. امید که هیچ‌گاه در گستره زمان و مکان به توقفی نیانجامیم. اگرچه نیک می‌دانیم بنیاد و نهادسازی در حوزه کنش‌های فرهنگی اجتماعی سرزمین‌مان،‌ همواره با دشخواری انجام پذیرفته و می‌پذیرد.

این راه پیمودن و سفر کردن به فراغ‌ بالی میسر نمی‌شد بی‌همراهی دوستان و همکاران گرامیم در خانه تاریخی احسان و خانه تاریخی کاج. خاصه مدیران این دو مجموعه، خانم زهرا جهانگرد و آقای بهروز هاشمی. حضورشان در کاشان، اطمینان و امنیتی بود که بی‌دغدغه و نگرانی از چند و چون کار آن‌جا، به فراغتی راه‌های نپیموده را بپیمایم. روزگارشان به شادی بماناد.

حالا،‌ پسینِ سفر ده روزه، پیش خود می‌اندیشم به آنچه که رفته‌ و به کلماتی که نوشته‌ام، به رهاوردی که با خود آورده‌ام. اگرچه به مثابه زیره بردن به کرمان و گلاب آوردن به قمصر می‌ماند، اما دلخوشم. دلخوش از تماشای قزوین،‌ خیابان سپه و بازار و سرای سعدالسلطنه و نگارالسلطنه‌اش. دلخوشم به آقای مجسمه‌ساز قزوین؛ آقای ارزی. به تماشای تالاب اوان و چشم‌اندازهای زیبایش، به تماشای گازرخان و باغ‌های گیلاس‌اش، ‌به تماشای قلعه‌ی الموت و سترگی و عظمت نهفته‌ی درونش، به تماشای پیچه‌بن و دامنه‌های سرسبز و دلکش‌اش، ‌به تماشای سلنبار و زندگی آمیخته با طبیعت مردمش، به تماشای نیچکوه و کندلوس. به تماشای حوالی البرز کوه. به تماشای راه‌های نرفته و آدم‌های ندیده‌. دلخوش و سرخوشم از تماشای وطن. سرخوش از آغاز و فرجامی که یافت برایم از کلمه و کلمات. باشد که وطن به شادی بزید و روزگار مردمانش به روشنی و دلخوشی بگراید.

 

خطی برای عابر پیاده

            نینوا و بینوایی ما

سفر در حوالی البرزکوه / بخش دوازدهم/ از کندلوس به نیاسر و کاشان

کندلوس ,هزار ,هم ,کاشان ,تماشای ,تومان، ,هزار تومان، ,به تماشای ,کندلوس به ,آن را ,است که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها