محل تبلیغات شما
 
 

شرح سفر تابستانه‌‌ای است از کاشان به قزوین و الموت و از آن جای به پیچه‌بن و سلمبار و تنکابن و رامسر. و برگشت از چالوس و کندلوس به نیاسر و کاشان. روایتی از روزهای رفته در پایان تیرماه و آغاز امرداد هزار و سیصد و نود و هشت.

 

بخش یازدهم: کندلوس/ همان شب (یکم مرداد نود و هشت)

کندلوس،‌ در آغازش جاده به خیابانی بدل می‌شود و دو راه را پیش پای‌تان می‌گذارد برای تماشا. راست‌گاهِ خیابان، روی تابلوی بزرگی نوشته است موزه کندلوس و نرمک نرمک به بالا می‌رود  و چپ‌گاه‌، ‌همان امتداد جاده است. که ما چپ را ادامه دادیم که ابتدا آبادی را ببینیم.

گاوهای کندلوس، آن‌ها که شب مانی‌شان به کوه نیست و در دامنه‌های اطراف می‌چرند، از دشت و دامنه به خیابان آمده بودند و به خانه‌هاشان بر می‌گشتند. و چقدر دیدن گاو بهتر از دیدن ماشین است. خوش آمد بسیار نیکویی است برای یک آبادی که گاوهاشان پایا و مانایند. بر عکس روستاهای زیست بومِ ما که از گاوها، هیچ اثری برجای نمانده است.

ورودی خیابان سرسبز کندلوس/ عکس: محمود ساطع

سمت چپ جاده، ساختمان کوچکی است که مزین شده به تابلو کوچکی که روی آن نوشته: دفتر شورای عالی میرکلا میخ‌ساز. میخ‌ساز گویی نامی است که بر چهار روستای کندلوس، پیده، گیل‌کلا و میرکلا داده می‌شود. چندصدمتری بالاتر، کنار گلدسته‌های طلایی، که همه جا سر از خاک و سبزه به در آورد‌ه‌اند و متاسفانه همه‌جا  شکلِ هم ساخته می‌شوند، تابلو بزرگی است به مانند سر دری برای راهیابی به کندلوس. به سانِ دروازه‌‌ای و راهی سنگ چین شده و به سراشیب که شما را درون آبادی می‌برد. اتوبوسی، همگی زن و دختر آمده بودند. رنگارنگ و شاد و راهنمایی که برای‌شان توضیح می‌داد.

پیاده نشده، منظر عمومی کندلوس را دیدیم. ساعت حوالی هفت بود و یک ساعت و نیمی به غروب آفتاب مانده بود. بعد از حاشیه‌ی کندلوس جاده را ادامه دادیم که ابتدا جایی برای چادرزدن  شبِ‌مان،‌ نشان کنیم و بعد برگردیم به تماشا.  نرمک نرمک جاده‌ی کندلوس را ادامه دادیم که آسفالت، جایش را به خاکی کوبیده و همواری داد. پیشتر رفتیم. پیرزنی از کنار جاده می‌رفت که سوارش کردیم. پرسیدم کجا می‌روی؟ گفت نیشکوه. رفتیم دو کیلومتری به تقریب و یکی دو سربالایی و پیچ که دانستیم روستای دیگری است. نیشکوه یا آنچه روی تابلو بود: نیچکوه.

نیچکوه، آخرین روستای جاده‌ی کندلوس است بر بلندای دامنه‌‌ای که دره‌ا‌ی کم عمق را زیر پای خود دارد و بر دامنه‌هایش، اهالی دام می‌چرانند و بر دشت بالای نیچکوه هم، گندم و جو می‌کارند و محصولات کشاورزی‌شان را . روستا چند محله‌ی به هم پیوسته دارد و خانه‌ها عمدتن چسبیده به هم. با کوچه‌های کم عرض. در وردی،‌راستگاه جاده، تابلو صنایع نمد مالی در نیچکوه را دیدم و نیز بقعه متبرکه سید احمد را.

نمایی از ورودی نیچکوه / عکس: محمود ساطع

از دودکش حمام نیچکوه دود ملایم و اندکی بر می‌خاست و از درون، ‌صدای آواز مردهایش. یعنی که زندگی برقرار است. یاد دکتر فربد، استاد مردم‌شناسی‌مان در کارشناسی ارشد تهران مرکز بخیر باد. می‌فرمود آن سال‌ها که تازه حمام‌های خانگی و دوش آمده بوده، بعضی روستایی‌ها و شهری‌ها، با آن‌که حمام در خانه‌هاشان داشتند، صبح‌های زود بقچه زیر بغل می‌زده‌اند و به حمام عمومی می‌رفته‌اند. که یعنی چه؟ و چون کسی از ما جماعت پسر و دختر نمی‌دانست، ‌خودش پاسخ داد که یعنی دیشب شبی داشته‌اند. که شیر فهم شدیم چه می‌گوید و  فهم‌ کردیم اهالی چه شبی داشته‌اند. اعلامی از توانایی جنسی. که البته اعلاترین توانستن‌ها بوده در این مُلک. نشانه‌ی والایی از قدرت‌مداری و گاه سرپوشی بر سایر ناتوانی‌ها. علاوه بر عوام،‌ میان حاکمان و امیرانش هم همین گونه بوده. و ملایانش هم، که عقدی و صیغه‌ای از همه نوع را روا دانسته‌اند. نمونه‌‌اش از شاهان بیکاره و ناتوان در مُلک‌داری و مملکت‌داری، ‌مردک فتحعلی‌شاه و از صفوی‌ها هم، آن رجاله‌ی پفیوز شاه سلطان حسین.

نمایی از حمام و آبادی نیچکوه / عکس: محمود ساطع

البته حمام نیچکوه که خوش آوازی صدای مردها از درونش شنیده می‌شد،‌ چندان به این قیاس نمی‌ماند. می‌ماند که دال بر نشانه‌های دیگری هم باشد. این‌که روستا تهی نمانده از زیست. و این‌که سوخت به آسانی و ارزانی به دست نمی‌آید که بتوان حمام خانه‌ها را با آن گرم کرد. گفتند از صبح تا عصرگاه، حمام از آنِ ن است و از عصرگاه تا صبح از آن مردان. زمانی اگر به روستاهایی از این دست رفتید،‌ گذرانِ در حمام را خاصه اگر جمعی باشید که بروید، از دست ندهید.

نمایی از آبادی نیچکوه / عکس: محمود ساطع

کنار حمام،‌ آن سوتر دوباره گلدسته‌های طلایی است و خانه‌ها که هرکجا خشت و گل و سنگی است با درهای چوبی،‌ دلِ آدم را می‌برد. آقایی با ماشین نیسان آمده و عسل می‌فروخت و چندنفری از نیچکوهی‌ها ایستاده بودند. چند زنی میانه سن، بر سکویی سنگی نشسته بودند. جلوتر عکسی گرفتم و خوشحال که هنوز زندگی هست تا بتوانی بیایی و نیچکوه را هم ببینی. یا به قول آن پیرزن دوست داشتنی؛ نیشکوه را.

از آن ن پرسیدم دکان این‌جا هست؟ که بود. یکی‌شان بلند شد و پنج هفت متری از میدان‌گاهی کوچک نیچکوه جلوتر، گفت بفرمایید تو. اتاقی از خانه که مفروش شده با موکت. کفش‌ها را کندم و دیدم عجب پر و پیمان است.  ماست و لبنیات محلی هست با شوینده‌ها و بوینده‌ها. حبوبات، برنج، ماش، عدس و  تنقلات از تخمه و الخ که بیشتر نیازهای اهالی را برطرف کننده است و لابد نیازهای شما را؛ البته اگر بروید به تماشای نیچکوه، که خوب است که بروید.

خانه انباری در نیچکوه / عکس: محمود ساطع

 دبه‌ای ماست خریدم که نمی‌شد و نمی‌توان بی ماست،‌ زندگی را سر کرد. خاصه که شب باشد و قرار باشد آتشی هم بیفروزی. روستاهای این مناطق، همه دوغ هم می‌فروشند که پیش‌تر کمی خریده بودم. دوغ‌شان چکیده و سفت است، بی‌آب، بر عکس ما،‌ که دوغ برای ما دوغ است، با آب. نیم ساعتی کمتر توی نیچکوه ماندیم. ده، زندگی و سرزندگی دارد. دوست می‌داشتم وقت می‌بود تا کوچه‌هایش را گز کنیم. با مردم گپی بزنیم. برویم تا آن بالای آبادی که مرد دکان‌دار و زنش می‌گفتند، مزارع جو و گندم اهالیست. و حتم دارم که آن بلندا تماشایی است.

نیچکوه،‌ و هر آبادی، فی‌الواقع شبانه‌روزی تمام می‌خواهد که بتوانی اندکی حضورش را درک کنی. چند محله‌ی کوچک با جمعیتی در حدود پانصدنفر. روزگار را چه دیدی، از پیمانه‌ی عمر مانده باشد، دوباره می‌آییم به تماشای نیچکوه.

پایین‌تر از حمام، ‌در شیب تند کنار دره‌ی کم عمق،‌ فراوانی از فضولات حیوانی  انباشته بود  با جابه‌جا زباله‌های انسانی. عطی گفت فقط از قشنگی‌ها عکس نگیر. که خب راست می‌گفت و از زباله‌ها هم عکس گرفتم. اما فی‌الواقع با آن‌که زشت می‌نمود، زشتی‌اش آنقدرها آزار دهنده نبود. لااقل حجم فضولات گاوها آنقدر بود که زشتی زباله‌های ریخته آدم‌ها را بپوشاند. و خب رابطه‌ی من و گاوها،‌ رابطه‌ای قوی است. بماند که واقعن اهالی نیچکوه باید فکر ی به حال آن‌جا کنند. آن همه زیبایی، ‌این زشتی را نمی‌طلبد.    

خطی از زباله های نیچکوه / عکس: محمود ساطع

از آن آقای فروشنده پرسیدیم کجا برای چادر زدن خوب است؟ گفت به ورودی نیچکوه که بر می‌گردی، ‌سمت چپ کنار رودخانه،‌ چمنزاری است که خوب است. درود و بدروی گفتیم و از نیچکوه درآمدیم. چمنزار کنار و پایین دست نیچکوه،‌ برای چادر زدن خوب بود. البته نه برای یک خانواده‌ی کوچک، خلوتی و سوت و کوری فراوانی دارد که احساس امنیتِ لازم را برای‌مان به وجود نمی‌آورد. برای سفرهای دسته جمعی، اتراق‌گاهِ روزانه و شبانه‌ی خوبی است.

هنگام آمدن به کندلوس، چپِ خیابان، تابلو مرکز رفاهی فرهنگیان را دیده بودیم. گفتیم برویم آن‌جا سری بزنیم. آمدیم و ایستادم به پرس و جو. یاالله گویان، وارد شدم. چند زنی و چند بچه، ‌در تراس بیرونی ساختمان، ‌بساط غروبگاهی پهن کرده بودند. قلیان و تخمه‌ای. رفتم توی ساختمان. چهار پنج اتاق و راهرو و سالن. یکی دو بار صدا زدم که کسی نبود و یکی از آن خانواده گفت مسئولش این‌جا نیست. گفتم اتاق می‌خواهم. دختربچه سیزده چهارده ساله‌ای انگار به اشارت بزرگ‌ترها با مکث و تانی گفت اتاق ندارند. گفتم این همه اتاق. گفت ما چهار خانواده‌ایم و این‌جا را گرفته‌ایم. پرسیدم مسئولش کجاست؟ گفتند کسی این‌جا نیست. و هر سوالم،‌ با نمی‌دانم و کسی نیست و جا نیست همراه شد. دانستم که آن‌جا را قرق کرده‌اند. پرسیدم از کجا آمده‌اید. گفتند از ایلام. گفتم ایلامی‌ها که مهمان‌نوازند. شما باید بگویید: شما هم بفرمایید پیشِ ما.  قدم‌تان مبارک. از راه رسیده‌اید خسته‌اید. خند خند گفتم اما جد به جد باورم بود. بعد آمدم از روی در، شماره مسئول آن‌جا را گرفتم. گفت ساختمان پایین خالی است و بیایید و چند نفرید؟ گفتم سه نفریم و گفت سی هزارتومان. کلیدش هم کنار در است. آمدم توی ماشین به عطی گفتم قیمتش عالی‌ست و از لجِ این‌ها هم اگر باشد، ‌امشب بیاییم این‌جا. به جای چادر زدن، وقت‌مان را بگذاریم برای تماشا و بعد بیرون آبادی، آتشی روشن کنیم و شامی و آخر شب برای خواب، همین جا باشیم. همین هم شد. آمدیم آن ساختمان پایین را دیدیم. به خوبی همان بالایی. با این تفاوت که آن بالایی گویا حمام داشت و این یکی در راهرو تلویزیون داشت. الباقی شبیه هم. ما نه به حمام نیازی داشتیم که صبح به سینوا حمام رفته بودیم و نه به تلویزیون که مدت‌هاست دل‌خوشی و سرخوشی از آن نداریم. خاصه در این سال‌های فریب. سال‌های دروغ. از ساختمان خوش‌مان آمد. اتاق‌ها همه مفروش شده با تخت‌های دو طبقه که انگار آن‌جا مدرسه‌ی شبانه روزی بوده پیش‌ترها. بوته‌های بابونه را که عطی در راه چیده بود، در ملحفه‌ای پیچیده در یکی از اتاق‌های آن‌جا گذاشتیم با یکی دو خرده ریز دیگر. که معنی حس تملک و حضور را برساند. دور از جان عینهو حیوانات گرامی که حضورشان را در منطقه‌ای علامت گذاری می‌کنند،‌ با این تفاوت که ما یک بغل از بوته‌های بابونه کوهی را بر جای خود گذاشتیم تا شبان‌گاهان برای خواب برگردیم.

نمایی از مرکز فرهنگیان / عکس: محمود ساطع

عطی از پاکت تخمه‌های آفتابگردان برای آن خانواده‌ی مهمان‌نواز ایلامی برد که هنوز در سکوت ما را به زیر چشمی نگاه می‌کردند. و راستی چرا دل‌شان می‌خواست آن همه فضا، همه‌ی مدرسه را شش دنگ برای خودشان بردارند. چرا نگفتند که آن یکی ساختمان خالی‌ست. چه خودخواهی فزاینده‌ای داریم ما آدم‌ها. من هم در خود این خودخواهی را تجربه کرده‌ام. وقت‌هایی که در سفرهای بین جاده‌ای در اتوبوس بوده‌ام،‌ وقتی‌که اتوبوس نیمه پر بوده، ‌دوست می‌داشته‌ام به جای یک صندلی، دو صندلی را از آن خود داشته باشم. شاید شما هم تجربه کرده باشید. در چنین آناتی،‌ بیشتری‌ها به تازه واردهای آمده توی اتوبوس، چندان وقعی نمی‌نهیم.  وسایل‌مان را پت و پهن می‌کنیم یا خودمان را به خواب می‌زنیم. که یعنی از صندلی کنار ما بگذر و جایی دیگر بیاب. سامان غرغرکنان می‌گفت که بهتر است این‌جا نخوابیم و برویم چادر بزنیم.

 ساعت به هشت رسیده،‌ آمدیم به آغاز جاده و با ماشین راهِ موزه‌ی کندلوس را پی گرفتیم. ماشین را بیرونی رستوران و موزه‌ی کندلوس گذاشتیم و از کوچه‌های سنگفرش شده ، سرازیر شدیم به تماشای آبادی کندلوس.

کوچه ای در کندلوس/ عکس: محمود ساطع

کندلوس،‌ دهی است در دو سوی شیب یک دره‌ی کم عمق،‌ با رودخانه‌ای که از میانش می‌گذرد. خانه‌ها کنار هم و سر در آغوش هم. گردآمده از چند محله، درزی کلا، ملاکلا، جورسری، جیرسری، بنیم سری و سری دله. روستایی به نام در منطقه‌ی کجور در ارتفاعات البرز مرکزی. در ویکی پدیا آمده که پانزده کیلومتری پول (مرکز کجور) است و از سطح دریا1650 متر ارتفاع دارد. روستا، به تمامی مرمت شده است و تک و توک بناهایی‌چون حمام، که هنوز نیمه کاره بود و نوشته بودند که به علت مرمت، وارد نشوید.

حمام کندلوس / عکس: محمود ساطع

کوچه‌ها سنگ فرش شده و راه آب و پیاده‌راهش، ‌شما را به تماشا و قدم زدن دعوت می‌کند. دیوارها کاه‌گل و سقف‌ها به شیوه‌ی گذشته، بازسازی شده است. تک و توک خانه‌ی کوچک مدرن می‌بینید که آن‌ها هم با چوب ساخته شده و در طراحی،‌ با معماری بومی آن‌جا، تلفیق و هم‌خوان شده است. پنجره و درها چوبی‌اند و کمتر عارضه‌ی ناخوشایندی به چشم می‌خورد. به راستی پاکیزه و تمیز است وخب نشان می‌دهد که مردم محلی در نگاه‌داری‌اش کوشایند. خوشبختانه از ماشین در بافت میانی روستا چندان اثری نیست. به واسطه‌ی کوچکی و شیب کوچه‌ها،‌ هم لابد همراهی و حفظ شئون بافت تاریخی. یکی دو خانه را دیدم که در طبقه‌ی پایین و زیرین در درون خانه، پسِ در چوبی که باز بود،‌ ماشین‌هاشان را  پارک  کرده بودند.

از بلندای کندلوس که نگاه کردم به آبادی، در پایین دست، خط روشن جاده به چشمم ‌آمد و چهار قبرستان کوچک که دو به دو، در دو سوی آن، آرام و قرار گرفته‌اند. با فاصله اندکی از هم. و آیا هر یک از چهار روستایی به شمار می‌آیند که میخ‌ساز را می‌سازند یا هریک تعلق به محله‌ای از محلات کندلوس‌اند. به درستی نمی‌دانم.

 روی سطوح کاهگلی دیوارهای کندلوس، ‌چند شعار نوشته دیدم که برایم معنا و دریافتی تازه و متفاوت برجای گذاشت.  کسی که برادر مسلمانش را متهم کند، ایمان در قلبش ذوب می‌شود» و جایی دیگر: خوشا به حال کسی‌که عیب خودش او را مشغول کرد تا به عیوب دیگران نپردازد.» عجب غنی و سرشار است خاصه این دومی. تفاوت این دیوار نوشته‌ها با بیشتر جاهای دیگر در آن است که به شما می‌گوید بیش از آن‌که آمر به معروف و ناهی از منکرِ دیگران باشید، به خود و درون خودتان بنگرید و خطاهای خویش را اصلاح کنید. خوشحال و سرشار شدم از انتخاب دیوارنوشته‌ای عاقلانه و اندیشه‌ورزانه.

دیوارنوشته ای در کندلوس/ عکس: محمود ساطع

جایی دیگر نیز عکس نوشته‌ای بود در پاسداشت دکتر علی اصغر جهانگیری موسس موزه و مجموعه‌ی کندلوس. زیر عکس آمده بود جهانگیری جان( اِته خنَه آبدون) یعنی خانه‌ات آباد. جمعی از اهالی از زحمات گرانقدر ایشان که در شکوفایی روستا و منطقه نقش داشته و خواهد داشت، سپاسگزاری کرده بودند. چاپ این عکس نوشتار روی بَنر چندان همآوایی با فضای تاریخی آن جا نداشت، اگرچه مراتب قدردانی از کوشندگان فرهنگ و آبادانی سرزمین، کاری بس ارزنده بود و است و خواهد بود.

 جایی دیگر از کوچه، تابلو کتابخانه عمومی چهارده معصوم را دیدم که از حسینیه و مسجد کندلوس بود و پایین تابلو نوشته بود تاسیس 1382. چشم دواندم پشت شیشه‌ها و در و پنجره بسته‌اش. کتاب‌ها جابه‌جا کارتن شده و میز و صندلی درهم و برهم بود با لایه لایه خاکی که بر آن‌ها نشسته بود. همه نشان از بی‌رونقی خواندن و مکاشفه داشت هم‌چون بسیاری از دیگر جاهای سرزمین. امید که چراغش روشنا گیرد.

کوچه و میدانگاهی در کندلوس/ عکس: محمود ساطع

در کوچه‌های آبادی از حضور ن و گردشِ بازی کودکان،‌ چندان اثری به چشم نمی‌خورد. شاید هم دیرگاه بود که بود و صدای اذان موذن هم از بلندگوی گلدسته‌ی مسجد کندلوس برخاست که گوش‌نواز شد و ‌خلوتی می‌ساخت در آدم.

دوباره از کوچه‌هایش قدم‌ن بالا رفتیم و برگشتیم به محوطه‌ی موزه و رستوران. عطی گفت آشی بخریم که البته رستوران تعطیل بود. مشغول تمیزکاری و رفت و روب بودند برای فردایی که چهارشنبه بود و آخر هفته‌ای که حتمن شلوغ می‌شود. داخل رستوران، کنار در ورودی، نگاهم به تابلو عکسی افتاد از دهه هفتاد یا هشتاد. تاریخی کنار آن ندیدم. جمع عزیزی از هنرمندان و صاحب‌نامان سرزمینمان به اتفاق هم، در سفری آمده بودند کندلوس و روی پله‌های مجموعه، عکسی به یادگار گرفته بودند. کنار هم بودن این همه آدم عزیز، قابی کمیاب و دست نیافتنی ساخته بود. پاره‌ای از ایشان ازین قرار بودند: فریدون مشیری، علی اصغر گرمسیری، ناصر ملک مطیعی، عطا بهمنش، فرهاد فخرالدینی، عبدالرحیم جعفری، مهدی محقق، ناصرمسعودی، نصرت کریمی، محمدعلی فردین، آقای جهانگیری و همسرش و شماری دیگر.

عکس بازدید هنرمندان و نام آوران ایران از مجموعه کندلوس/ عکس: محمود ساطع

آن گروه نی که هنگام آمدن دیده بودیم‌شان از اتوبوس پیاده می‌شوند، حالا در خلوت شبانه و نیمه تاریک بالای کندلوس، آواز می‌خواندند. و گاهی نیز دست‌افشان، بی‌هیچ پایکوبی. شنیدن صدا و نرمانرم شادی‌شان، دوست‌داشتنی بود. ی ماندیم به شنیدن و آن‌ها که رفتند،‌ ما هم رفتیم. در این سال‌ها،‌ به نظر می‌رسد این گشت‌های دسته جمعی ن،‌ بیشتر شده و فراغت خوبی برای خود می‌سازند. کمی دوری از هیاهو و مسئولیت خانوادگی،‌ خلوت یکی دو روزه‌ی خوبی برای‌شان می‌سازد.  

به بیرون از آبادی،‌ و پیش‌تر از آن برگشتیم. جایی می‌خواستم که آبی روان باشد و آتشی روشن کنیم و شامکی بخوریم که چندان جای دلخواهی نیافتم. نرسیده به آبادی، کنار جاده و رودخانه‌ی کوچک، باغ پذیرایی ساده و بی‌آلایشی یافتم که روی تابلوش نوشته بود: باغ خانوادگی پیده. مردی به هفتاد رسیده و در بازنشستگی، آن‌جا را اداره می‌کند. آلاچیق دارد و میز و صندلی‌های چوبی جنگلی و چند تاب بلند که هوس تاب خوردن را در آدم بر می‌انگیزاند و یکی دو اتاقک که دکان و آشپزخانه و انبارش است. با اجاق‌هایی جابه‌جای باغ برای برای آتش. کسی غیر از ما نبود. دو نفری دیگر هم بودند با ماشین نیسان‌ چادر کشیده که عسل فروش بودند و گویا همان‌ها که در نیچکوه دیده بودیم‌شان. معلوم بود که آشنای اویند. برای وردی چهل هزار تومان می‌خواست که گفتیم ساعتی بیش نیستیم و آتشی روشن کنیم و شامی بخوریم، رفته‌ایم. گفت بیست هزار تومان و گفتیم چشم. آش دوغی گرفتیم و برای سامان هم چیپس و پفکی و گفتیم که چوب داریم. می‌توانیم آتش روشن کنیم که گفتند بله.

پرسیدم عمو چرا این‌قدر خلوت هستید؟ با عصبانیت گفت: مردم پول ندارند. پول ندارند بیایند بیرون.

 این بی‌پولی و گرانی واقعن رمق مردم را دارد می‌گیرد. چله‌ی تابستان باشد و ییلاق و باغ و راغ،‌ این همه خلوت؟ ممکن است خیلی‌ها هم سفر کنند که می‌کنند هم‌چون خودِ ما. ولی تلاش می‌کنند هزینه‌اشان را  پایین نگهه دارند. این واقعیت روشنی است . وقتی در آن قصابی می‌پرسیدم کجای گوسفند برای کباب برگ خوب است؟ یعنی این‌که سال‌هاست کباب برگ نخورده‌ای. حالا بماند که ما چندان گوشت‌خوار نیستیم. اکثر خلق‌الله دارند گیاه‌خوار می‌شوند. این به خودی خود چندان عیب نیست. اما با کمی مصرف شیر و لبنیات، حبوبات و سبزیجات و آنچه لازم است، ‌چه می‌شود کرد؟ خیلی‌ها از فرط نان‌خواری دچار چاقی مفرط می‌شوند. این‌ها را یک طرف، حذف محصول فرهنگی از سبد خانوار هم یک طرف. بی‌سینما،‌ بی‌تئاتر، بی‌کنسرت موسیقی،‌ بی‌جشن و شادی و هیاهو، بی‌این‌ها، بیماری جسمی و روانی بیداد می‌کند. گفتم ما هم درد مشترکیم. سالی یک‌بار سفر و البته این هم غنیمت است.

 آنچه از گونی چوب‌ها که در روستای پیش از الموت خریده بودیم و هنوز ته مانده‌اش را داشتیم، روشن کردیم. و آنچه از قلوه و دنبلان بود، به آتش سپردیم. نان و نمک و ماست هم مزه شد. سیخی از قلوه را با گرده نانی برای آن‌ها که بودند، بردیم و شب به دلخواه گرداندیم. روشنی بود کنار آتش و تاب خوردیم و هم تاب خوردیم. ساعتی بیش بودیم و حوالی یازده شب برگشتیم.

 برای خواب، پتوها را پهن کردیم روی فرش تمیز کف اتاق و دراز کشیدیم. حالا خنکای هوای ییلاقی کندلوس خواب را رماند. می‌رماند از من. شب به گوارایی می‌گذرد و من از کلمه و در کلمه و تاب و آب و آتش و رودخانه،‌ تاب می‌خورم و می‌خورم. پسینِ مدت‌های مدید که کم نوشته‌ام یا ننوشته‌ام، نوشتن این روزها و شب‌های سفر،‌ یادآور بخش‌های فراموش شده اما خواهنده‌ی درونم است. نت بوک را پیش می‌کشم و نشسته، خوابیده،‌ می‌نویسم. می‌نویسم تا از کلمه به خواب در می‌غلطم.

 

کندلوس / دوم مرداد نود و هشت

 صبح، از روشنی دوشینه و خواب برآمده، صبحانه خوردیم. اندک وسایل‌مان را جمع کردیم و راهی تماشای موزه‌ی کندلوس شدیم.

تابلو مجموعه در ورودی روستا/ عکس: محمود ساطع

موزه، رستوران، مهمانسرا، فروشگاه، پارک کندلوس و موزه‌ی گیاه شناسی، ‌همه تحت پوشش موسسه یا بنیاد فرهنگی جهانگیری اداره می‌شود. در بروشور آن،‌ نوعی گنگی دیده می‌شود که این مجموعه چه نامیده شود. در بروشور آمده فرهنگسرای کندلوس. در جایی دیگر موزه. و البته که همه‌ی این‌ها هم هست. از همان متن، برای‌‌‌‌تان نقل می‌کنم: به نام خداوند جان و خرد./  فرهنگسرای کندلوس/ این بنا در سال 1360 هجری خورشیدی به کوشش بنیان‌گذار آن علی اصغر جهانگیری فرزند حاج حسین و به همت مردم روستای کندلوس آغاز شد و در سال 1366 هجری خورشیدی به پایان رسید./ هدف از ایجاد این فرهنگسرا، نگاهبانی و ارائه اسناد و مدارک و اشیاء باستانی در متن فرهنگ این دهکده تاریخی است که به سالیانی دراز با شور و شوق فراوان گردآوری شده است. امید که در گسترش فضیلت‌های انسانی و باورهای راستین و نگاهداشت سنت‌ها و سرمایه‌های معنوی این منطقه کهنسال، فرزندان برومند وطنمان را به کار آید. همچنین سرآغازی باشد برای آبادانی این روستای زیبا و محروم، نیز امید است توانسته باشیم چند روزی که میهمان این سرزمین مقدس بوده‌ایم، شکر نعمت‌هایی را که خداوند به ما ارزانی داشته گزارده باشیم و امانتی را که پدران ما به ما سپرده‌اند، حق‌گزارانه به آیندگان سپرده و دین خود را به مردم خوب و مهربان زادگاه خود ادا کرده باشیم.

سردر مجموعه کندلوس / عکس: محمود ساطع

بخش‌های مجموعه، ‌هم‌پوشانی خوبی با یک دیگر دارند. یک ت‌گزاری اندیشیده شده، که مثلن بلیط موزه را باید از رستوران تهیه کنید. در نتیجه،‌ شما با رستوران آمیختگی پیدا می‌کنید و رستوران نیز با موزه. در همین بین،‌ در راهگذارتان،‌ مهمانسرای مجموعه را هم می‌بینید. فضای مجموعه، در دهه‌ی شصت خورشیدی طراحی و اجرا شده است. پرتلاطم‌ترین دهه‌ی ی اجتماعی ایران، در نتیجه به عناصر زیبایی شناسانه‌ی بیرونی این مجموعه،‌ نمی‌توان چندان خرده گرفت. مجسمه‌ها و تندیس‌ها در پارک و باغ موزه،‌ به شدت بازاری‌اند، اما در عین حال، حوزه‌ی معنایی‌شان غنی است. فضای موزه، علیرغم ارزش بسیار اشیاء و داشته‌هایش، بسیار کوچک است و گاه شبیه به بازار مکاره می‌شود. این‌ها بیش از آن‌که بیان خرده‌گیری باشد، بخشی از واقعیت این مجموعه است. مجموعه‌ای که بسیار ارزشمند و در نوع خود کم‌نظیر، ‌بلکه بی‌نظیر است. افرادی که در حوزه‌های فرهنگی و اجتماعی سرزمین،‌کوشش می‌کنند، فراوانی رنج و قرارگیری‌شان در  برابر حملات هم‌وطنان‌شان، خاصه دست‌اندازی دولتی‌ها، اندازه و مقیاسی ندارد. از این‌رو،‌ آنچه انجام یافته، ستودنی است و می‌تواند  در سال‌های آتی،‌ به پیرایی و آراسته‌تر گردد.

تابلویی از قوللر آغاسی در موزه کندلوس/ عکس: محمود ساطع

 در جای‌گذاری و تخصیص فضا،‌ موزه،‌ به تقریب بالاترین بنای این مجموعه است. با پله‌های پیچاپیچ سنگی، از میان باغچه‌های پرگل و بوته،‌که با پلاکاردی، بسیاری‌شان هم به نام رایج و هم به نام علمی، معرفی شده‌اند، به بنای اصلی موزه که خانه‌ای در دو طبقه است می‌رسید. در تالارهای موزه، اشیاء بسیار نفیسی از کندلوس و منطقه‌ی کجور که کندلوس نیز جزئی از آن است، گردآوری شده. نیز انواع و اقسام ظروف،‌ دست سازها، پوشاک، زیورآلات و تابلوهایی که قصه‌های بومی مردم این منطقه را روایت می‌کند، جذاب و دیدنی‌اند.

نیز سیر تحول اشیاء گوناگونی را می‌توان در موزه‌ی کندلوس پیگیری کرد. سیر تحول ساخت عینک، همچین سیر تحول صدا و موسیقی گیرا و دیدنی و شنیدنی‌اند. از آن جمله صدای مظفرالدین‌شاه را که خودش، خودش را سایه‌ی خدا می‌داند. و سایه‌ی خدا که خود مائیم.» قرار بود بیست دقیقه،‌ در موزه تاب بخوریم و بیاییم بیرون، دو ساعت و نیم از چهارشنبه دوم مرداد و نود و هشت را در موزه‌ی کندلوس گذراندیم. آن هم به شتابزدگی. بی‌اغراق، دیدن آن همه اشیاء، حداقل چندروز را طلب می‌کند. مجموعه‌ی اسناد خطی و چاپی، فرامین محلی و ملی موزه کندلوس نیز، بسیار کم‌نظیر است.

شانه های قدیمی در موزه کندلوس / عکس: محمود ساطع

برگشتنا از موزه،‌ سری به فروشگاه زدم. فراوانی از محصولات گیاهی، با بسته بندی‌های شکیل چیده شده بود. نیز کتاب و سی دی و محصولات فرهنگی هم. آقای علی اصغر جهانگیری، دستی به قلم و کتاب هم دارد. حافظ به روایتی دیگر، هزار راه نرفته و چند کتاب و جزوه درباره‌ی کارآفرینی و خود اشتغالی از اوست. نیز روایت مستندی از مینا و پلنگ که از داستان‌های مردم آن نواحی است. مینا و پلنگ را خریدم. نیز کتاب استوناوند، دژی که سه هزار و هشتصد سال از عمر آن می‌گذرد نوشته‌ی دکتر منوچهر ستوده، مهندس محمد مهریار و احمد کبیری. همچنین کتاب قندیه و سمریه، دو رساله در تاریخ مزارات و جغرافیای سمرقند به کوشش ایرج افشار. همه چاپ شده توسط موسسه فرهنگی جهانگیری و یادگار سفرمان به کندلوس شد.

اشیا و ادوات موزه کندلوس/ عکس: محمود ساطع

آقای جهانگیری و یاران ندیده و ناآمده نام‌شان، به صحت و سلامت و شادی بپایند در آبادی این کهن مرزو بوم. آن‌جا از یکی،‌ سراغ آقای جهانگیری را گرفتم. گفتند تایباد است. آن نواحی مزرعه‌ای چند هکتاری راه می‌اندازد. بر و بوم وطن، ‌با حضور آدمیان، نه دیوان، به آبادی گراید. به قول اخوان ثالث که قول نیاکان است: ایدون باد ایدون‌تر.   

 ساعت دوازه و نیم گذشته از کندلوس سرازیر شدیم. کندلوس میعادگاه عاشقان طبیعت و تاریخ» این قول از بروشور موزه است. امید بر و بومش آباد بماند.

خطی برای عابر پیاده

            نینوا و بینوایی ما

سفر در حوالی البرزکوه / بخش دوازدهم/ از کندلوس به نیاسر و کاشان

کندلوس ,هم ,عکس ,نیچکوه ,محمود ,بودند ,عکس محمود ,کندلوس عکس ,از آن ,است و ,و از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

transferworlld