|
بخش نهم: خوشامیان به سینوا / دوشنبه سی و یکم تیرماه نود و هشت
صبح تا حوالی هشت و نیم به خواب گذشت. بعد صبحانه و توی باغ گشتی زدیم. حاج اکبرآقا روزهای قبل درختهای مرکباتش را سمپاشی کرده بود و یک عالمه پروانههای کوچک ریخته بودند روی زمین و راهروها. از درختهایش پرسیدم و گفتیم و شنیدیم. بالنگ را ندیده بودم که چه میوهاش بزرگ میشود. انواع مرکبات را دارد. با گل و گیاهی که از جای جای آورده. حتا گلِ قمصر. از گلهای رُزش که رنگارنگ بود، چندی از ریشه درآورد و از پیاز گلهایی که خوشه خوشه گل ریز سرخ داده بود، که ببرم برای باغچهامان در نیاسر. گفتم حاجی، اینها خشک میشود، گناه دارند. گفت هیچیشان نمیشود. با خاک نمدار اطرافشان کنده بود و نایلون پیچ کرده بود که گذاشتم ته صندوق عقب. تا سامان بیدار شود، سراسر خاک زدهگی ماشین را از تو و بیرون پاک کردم. دستمال کشیدم و حس میکردم ماشین از زیر این همه گرد و غبار جادههای خاکی، سبک شده و حالش خوش شده است.
عطی آمد کنار ماشین و گفت بهروز هاشمی چندتا عکس برایت فرستاده. خوشحالی دوید توی صورتم. شماره دوم مجله کاج سبز را که پیش از سفرمان، از چاپ درآمده، در کاشان، دو جایی استند تبلیغاتیاش را نصب کرده بودند.
شماره اول از دوره جدید مجله کاج، ویژه پری زنگنه بود و نگران بودیم که مسئله ساز نشود. با اینکه عکس روی جلد، زنگنه را بسیار محجوب نشان میداد. باز نگران بودیم اهالی امکنهی عمومی دارالمومنین به قباشان بربخورد. برخورد که زنی خواننده، چهرهاش بر دیواری، پردهای، پوستری قرار گیرد. حالا، اگرچه بیضایی را هم بر نمیتابند، اما امید که مسئلهساز نشود. واقعن کارهنری کردن، کار فرهنگی کردن،کار عمومی کردن در ایران، کارِ بسیار شیرین و بیدغدغهای است!
با عمه زهرا و شوهر عمهی عزیز خداحافظی کردیم و عمهجان از پلوجوجههای شب قبل و خورشت سبزی خوشمزهاش، ظرفی گذاشته بود و ناهارمان را فراهم کرده بود. راهی جاده شدیم به سمت چالوس. ساعت حوالی یازده بود و آفتاب تند و گرما شدت میگرفت. باید جایی به آب میزدیم. که نمیشد شمال آمد و دریا نرفت. من و عطی گرمازده تمایل چندانی به آب نداشتیم ولی سامان دریا میخواست. آمدیم تا چالوس و بعد تا نوشهر و گیج و ویج بودیم. چندجایی تا کنار آب رفتیم ولی بسیاری جاها، کثیف و زبالهزده بود. حوالی چالوس که بیداد بود. جایی هم به یک فرعی پیچیدیم به هوای دریا و رفتیم تا لابلای مزارع شالی. جاده باریک و باریک میشد. دنده عقب گرفتم که برگردم، با کلافگی و بیاحتیاطی، چرخ عقب را بردم تا لبهی جویی که یک متری چال بود. ماشین گیر کرد عقبش. آمدم پایین. تقلا فایدهای نداشت. رفتیم زیر سایه درختی بنشینیم تا آب و خربزهای بخوریم که دو تا جوان برومند، سوار بر موتور از راه رسیدند. آب و خربوزه نخورده، زیر سایه درخت نرفته بودیم که ماشین را هل دادند. بازو و کتفهاشان ستبر و خالکوبی شده بود. بدن سازی و خالکوبی در این صفحات خیلی رواج دارد انگار. به هرحال لطف بسیار کردند. گفتم اینجا ماشینرو نیست؟ گفت چرا باباجان، این راه به دریا میرسد. نیسان میآید، شما دست فرمان نداری. همچین چیزی گفت. خیلی خوشم نیامد که دست فرمان نداشته باشم. دنبالشان رفتم. از روی خط باریک، لابهلای بوتههای سبز شده، با سرعت کم میراندند تا دچار مشکلی نشویم. پانصد متری بعد، روی خط ساحلی بودیم. همچنان گرما و شرجی هوا و کثافت ساحل، حال آدم را خراب میکرد. گرما طبیعی بود، شرجی هم؛ اما با این همه آشغال که دریا قی کرده و به ساحل برگردانده بود، چه میشد کرد؟ با این همه زباله که مردم میریزند، چه میشود کرد؟ از ساحل چالوس و آن همه ویلا و خانههای دم آب گریختیم سمت نوشهر. ساعت دو ونیم بود که نوشهر، به سایهی درختان پارکی پناه بردیم. ناهاری که عمهخانم تدراک دیده بود، خوردیم و نیم ساعتی، دراز کشیدیم. ذهنم درگیر کلاج بود. دیروز، در کلارآباد ریگراژ کرده بودم و طرف گفت جا برای ریگراژ ندارد. باید صفحه کلاج را عوض کنی. من و ماشینم که به نمایندگی سایپا آرزو کاشان عادت داریم، دلمان نمیآمد که جایی دیگر برویم. تلفنی با آقای آرزو صحبت کردم و گفت یک بار ریگراژ اشکالی ندارد و اگر دیدی باز مشکل دارد، صفحه کلاج را باید عوض کنی. به نظرم میرسید دچار مشکل میشویم.
پرسان پرسان آمدیم تا ساحل و مجموعه گردشگری سیترا. به نسبت خوب و تمیز بود. پت و پهن و وسیع، به چند کیلومتر در نوار ساحلی. با درختکاری و جای پارک ماشین و محوطهی شنا، آب گرم و سرویس بهداشتی تمیز و الخ. سالها پیش که کشتیهای بیشتری به بندر نوشهر میآمدند، هیچ وقت در این نواحی شنا نمیرفتیم. پدر بیشتر ما را به ساحل محمود آباد میبرد. وقتهایی هم که بار کامیونش از بندر نوشهر بود، هم همین طور. اگر دریا آرام بود، ساحل شنی آنجا را بیشتر پسند میکرد. دو ساعتی به آب زدیم و سامان دل نمیکند که بلاخره بیرون آمد. دوش آب سردی گرفتیم. دوش آب گرم و حمام و مکان شستو شوی لباسش، کمی دورتر به ما بود که ترجیح دادیم به دوش آب سرد ساحل بسازیم. بعد که لباس پوشیدم، پرسیدم از آب گرم که گفت نفری هفت هزار تومان. سیترا در ساحل نوشهر، غنیمتی است برای آنان که مجبورند در ساحل بمانند. برای شبمانی کنار آب هم بدک نیست. از مجموعههای شخصی کوچک و پلاژهای کنار آب، بهتر به نظر میرسد. ورودی هر ماشین هفت هزار تومان بود و کارتی میدادند برای هر ماشین، به گاه بیرون آمدن، پرسیدند کی آمدهاید؟ گفتیم چند ساعت پیش، که آن هفت هزار تومان را هم نگرفتند.
از یکی دو نفر دربارهی نمایندگی سایپا پرسیدم که بیشترشان اشاره کردند که نمایندگی سایپا چالوس خوب است. گفتند برو خط هشت. کمربندی چالوس، نزدیک میدان ورودی از تنکابن.
از نوشهر به چالوس رفتیم. این تکه از راهگذار جاده، که چالوس را به نوشهر میرساند را از نوجوانیام دوست میدارم. بلواری با دو خط کندرو در دو طرفش. با درختهای سربه فلک کشیده که از دورهی پهلوی به یادگار مانده است.
ساعت شش عصر، نمایندگی سایپا بودیم که البته میدانستم دیرگاه است. از آقای جوانی که مسئول پذیرش آنجا بود، پرسیدم امکانش هست که صفحه کلاج ماشین را عوض کنیم؟ گفت تا هفت بیشتر نیستیم و توی شهرتان این موقع میروی نمایندگی؟ گفتم نه عزیزجان. گفت صبح اول وقت ساعت هشت اینجا باش، تا ده و نیم ماشین را تحویل میدهیم. و اینکه یک چال برایم خالی میگذارد و قرار و مداری و راه افتادیم. آمدیم تا ابتدای جادهی چالوس. هنوز گیچ و ویچ که چه کنیم؟ کلمن یخ را انباشتیم از آب و یخ و خرده خریدی و بستنی یخی. یک دل میگفت گاز ماشین را بگیر و برو کاشان. یک دل دیگر که بمان و شبی به جاده زدن با کلاجی که دنده را به آسانی عوض نمیکند، درست نیست. کلافگی و گرمای روز هم بود که آمدیم نرم نرمک تا فین. گفتیم میرویم پارک جنگلی فین، چادر میزنیم. دو دل بودم که خب، صبح بروم سراغ تعمیر ماشین، دوباره ظهر خواهد شد و گرما و چه و چه که نرسیده به پارک جنگلی، پیچیدم به خود روستای فین.
من همیشه اینجا را فین Fin میخواندم. اما تلفظ درستش فییَن Fian است. با پلی که به آنسوی رود چالوس و جاده وصل میشود، به روستای فین رفتیم. خانهها در دامنهی جنگلی ساخته شده و هی خوش خوشان دوباره پیچ و تاب خیابان را دنبال کردیم و از دامنه، هفت و هشت بالا رفتیم که روستای دیگری به چشمم آمد سینوا. جلو یک املاکی ایستادیم که خانهای اجارهای پیدا میشود؟ دو جا را پیشنهاد کرد که اولی را نپسندیدم و دومی، خوش بود. به قول دوست شاعر کرمانشاهیمان، سحر که هرچه را دوست دارد، میگوید: خوش است؛ آنجا هم خوش بود. آن مرد عزیز از صد و پنجاه هزار تومان کرایه رسید به صد و ده هزار تومان و بعد که فهمید ماشینمان ناخوش است و باید برویم تعمیرگاه، رسید به هشتاد هزار تومان.
خانه بخشی از جنگل بود با طول و عرض فراوان حیاط جنگلی کم درختش. توی شیبِ کوه. واقعن خانههای اینجا، توی جنگلی ساخته شدهاند که حالا از درختهاشان، تک و توکی مانده است. جای تمیز و شسته رفتهای بود. تنها مشکلش نبودن کولر گازی بود. که پنجرههای متعددش را گشودیم و پنکهی سقفیاش را روشن کردیم و دراز کشیدیم به نوشتن. پس از خوردن شامی که قرار بود پیتزا باشد و نشد که بشود. شد نان و پنیر و خربوزه. خربوزهای که قرار بود زیر سایه درختی خورده شود به گرماگرم هوای نیم روزِ چالوس. حالا سبک و دلچسب بود. و سامان غر ن که: همهاش نان و پنیر! نان و پنیر!» اما نان و پنیر و خربوزهی خنک، خوردن داشت. دلچسب و دوست داشتنی.
سینوا، چه نام خوشی است. عصری که رسیدیم، توی سوپرمارکت بزرگی که داشت، رفته بودم به خرید. از خانم جوانی که آنجا بود، پرسیدم سینوا یعنی چه؟ گفت نمیدانم. تازه آمدهام. پرسیدم مگر اهل اینجا نیستی؟ گفت: نه، داماد اهالی اینجا شدم. با خودم و بلند گفتم: سینوا. شاید سینَوا باشد، سی آهنگ، مثل سیمرغ .» البته روی هوا میگویم. باید دید در زبان محلی، چه معنایی دارد. یاد زنده یاد منوچهر ستوده افتادم. نمیتوان در این نواحی و سزمینهای شمالی بود و نوشت، بیآنکه ذکر جمیل منوچهر ستوده را نکرد. منوچهر ستوده، با دوست و یار و یاور عزیز همیشگی پای در رکاب سفر و قلمش ایرج افشار. باید کتاب از آستارا تا استرآباد ستوده را دوباره بخوانم. به جد بخوانم. سالهای پیشین ورق زدهام. اما کو فهم که دریابم. سالها پیش در نوشتار مصاحبهای از او خواندم که در عنفوان جوانی، یادداشت یا کتابی از زنی خارجی میبیند که گویا از قزوین و الموت پای پیاده به مازندران رفته است. با عبور از کوه و جنگل. بیجادهای هموار. بعدتر منوچهر ستوده از خود میپرسد چرا من نروم. آن زن که هموطن نبوده، برای فهم این سرزمین، این همه ناهمواری را بر خود هموار کرده است. منوچهر ستوده، از همان مسیری که او یعنی آن زن طی کرده، پای در راه گذاشته و دیده و نوشته است. یادشان به خیر و شادی باشد. هست تا هست ایران زمین، که آفتاب مشرقی هر صبح که طلوع کند، هر روزی، پسین روزی که این سرزمین آمیختگیاش با فهم و روشنی قرین گردد، یاد و نام و راهشان فروغی افزونتر خواهد گرفت. باشد که چنین باشد. سپاسگزار روزگارانم که با اینان، به ساعاتی و دمی به چندبار گذراندهام.
نخست در آران و بیدگل به حوالی بیست و چند سالگی، شبی در منزل دوست گرانمایه آرانیمان، آقای عباس اسلامینژاد دعوت شدیم. منوچهر ستوده و ایرج افشار آمده بودند منزلش. نخست چیزی که به چششم آمد، پوتینهای ایشان بود پسِ در، بزرگ و گشاده و کوبیده شده از راه و بیراه. بعدِ در، عصا و کوله پشتی و پارهای لوازم سفرشان. ان شب، نخست باری بود که ایشان را دیدم. آمده بودند بروند مرنجاب و قصر بهرام، با پاترولِ ایرج افشار.
بعدتر در سی و اند سالگی در شهر تاریخی انارک، در همایش زبان و گویشهای آن منطقه. زمانی خوش بود. دوست عزیز اکبر رضوانیان، مدیر روابط عمومی میراث اصفهان بود در زمان مدیریت آقای وکیل. و در و دیوار انارک به همت مردمان آنجا و یاریگری میراث مرمت شده بود، نیز برجهایش. موزهی مردمشناسی انارک هم به سعی و کوشش دانشی مردانش گشایش یافته و هم زمان، این همایش هم آنجا برگزار میشد. انارک پسینِ آن سال، جانِ تازهای یافت و انارک شد. آنجا، بار دومی بود که منوچهر ستوده و ایرج افشار را دیدم که دیدنشان سهمی بزرگ بود برای بسیارانی.
بعدتر با عطی در سالهای آغاز دههی هشتاد برای چاپ کتاب کاشان در گذار سیاحان، به دیدار ایرج افشار رفتیم در کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران. که راه نمودم و گفت کارت را تکمیل کن. بعد از تکمیل نسبی کتاب بود که افشار با مهر و روشنی، مقدمهی شیرینی بر کتابم نوشت با عنوانِ شادی با کاشان» و پسین آن سالها، لطف کرده در سفرهای اسفندیشان که از جنوب بر میگشتند، در میان راهِ تهران به کاشان میآمدند. به خانهی تاریخی احسان، که مرکز کوششها و جوششهای فرهنگی بسیارانی چون من بوده است. باری چند آمدند چاشتگاه یا عصرگاهی. ایرج افشار، منوچهر ستوده، احمد اقتداری و شفیعی کدکنی. روان آن سه تن به روشنی پاید و سایهی شفیعی مستدام. در این سفرها، در هر گوشه و کنار، کنارتر از کار و کوشش علمیشان، علاوه بر فراغت سفر، بسیارانی را چون من، والهی ایران و ایران دوستی خود میکردند. برای همهی اهالی این سرزمین، از جنوب تا شمال، از غرب تا شرق، فراهم آوردهای از دانش و گرانمایهگی و وطنپرستی را به ارمغان گذاشتند. در مراسم خاک سپاری ایرج افشار به چشم میدیدی چشمهای گریان بسیارانی که معلوم بود ـ از رنگ به رنگی چهره و حالتهاشان ـ که از جایجای سرزمین آمدهاند. از بوشهر و خطهی جنوب تا یزد و کرمان و نایین و کاشان. از کردستان و کرمانشاهان تا سیستان و خراسان و صفحات دیگر این سرزمین. دوست عزیز نائینیام، رسول زمانی را که در انارک با او آشنا شده بودم، آنجا دیدم و بسیارانی دیگر را. گمان بردم که هیچگاهِ زمانه، چون ایرج افشار نخواهد آمد، اما جمع آن هزاران چشم، تر شونده و گریان که بسیاری چون من، بر خود میگریستیم، یادم آورد که اگرنه چونان او و ایشان، با فروغی اندک، میتوان هزاران چراغ برافروخت در پهنهی پهناور سرزمین. جانِ زمین، ایرانِ جان. یادشان به روشنی.
سفر در حوالی البرزکوه / بخش دوازدهم/ از کندلوس به نیاسر و کاشان
آب ,چالوس ,هم ,ماشین ,ساحل ,افشار ,بود که ,بود و ,ایرج افشار ,هزار تومان ,منوچهر ستوده
درباره این سایت